۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

شنگول، منگول

شنگول؟؟ منگول؟؟ حبه ی انگور؟؟؟ وای خدا.
تحمل حبه ی انگور رو ندارم. از بچه گی ازش متنفر بودم. بچه ی عوضی، لوس، ننر، از اون عزیزای پدر و مادر.اه اه اه
چی میشد گرگ هر سه تاشون و میخورد؟؟؟ چی میشد مامانشون و میخورد تا این سه تا هم از گشنگی بمیرن؟؟ چی میشد وقتی حبه ی انگور خبر مرگش رفت و به مادرش گفت شنگول منگول رو گرگ خورده مادره از غصه سکته میکرد و میمرد؟؟؟ چی میشد گرگای قصه ها زپرتی نبودن؟؟ چی میشد قصه ها واقعی بود؟؟ تا یاد بگیریم چه جوری باید با گرگ روبرو شد.
ای داد از این خرداد

هیچ نظری موجود نیست: