۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

...

چقدر احساساتم جریحه دار میشود، آنگاه که عاشق می شوم.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

...

من میروم دامن کشان
کی میروم دامن کشان
پس می روم دامن کشان
چون می روم دامن کشان
گم میشوم دامن کشان
ای تف بر این دامن کشان

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

احساس

احساس خوبی ندارم.
احساس خر است.
احساس خر است.
احساس خر است.

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

شنگول، منگول

شنگول؟؟ منگول؟؟ حبه ی انگور؟؟؟ وای خدا.
تحمل حبه ی انگور رو ندارم. از بچه گی ازش متنفر بودم. بچه ی عوضی، لوس، ننر، از اون عزیزای پدر و مادر.اه اه اه
چی میشد گرگ هر سه تاشون و میخورد؟؟؟ چی میشد مامانشون و میخورد تا این سه تا هم از گشنگی بمیرن؟؟ چی میشد وقتی حبه ی انگور خبر مرگش رفت و به مادرش گفت شنگول منگول رو گرگ خورده مادره از غصه سکته میکرد و میمرد؟؟؟ چی میشد گرگای قصه ها زپرتی نبودن؟؟ چی میشد قصه ها واقعی بود؟؟ تا یاد بگیریم چه جوری باید با گرگ روبرو شد.
ای داد از این خرداد

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

ادب مرد

هر چه میگذره، بیشتر معلوم میشه که واقعآ چقدر و چرا (( ادب مرد به ز دولت اوست ))

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

پست های وبلاگ قبلی

عنوان وبلاگ: شاه خاموش
آدرس وبلاگ: http://shahekhamush.blogfa.com
توضیحات:
نام نویسنده: شاه خاموش
تاریخ تهیه نسخه پشتیبان: چهارشنبه هفدهم تیر 1388 ساعت 0:53


باز گشت
نوشته شده در سه شنبه هفتم اسفند 1386 ساعت 10:8 شماره پست: 1
ما زنده از آنیم که آرام نگیریم موجیم که ... حقیقتآ بقیش یادم نیست.به هر حال بعد از گل گرفتن در وب سابق تابلوی این یکی رو بالا می بریم.با کمال امتنان.


کمک
نوشته شده در چهارشنبه هشتم اسفند 1386 ساعت 11:33 شماره پست: 2
لطفآ یکی به من بگه چرا خانمها، اغلب وقت س.ک.س خودشون رو بی میل نشون میدن.
پ.ن: تا بدانجا رسید دانش من که بدانم همی که نادانم



خانم لورا
نوشته شده در شنبه یازدهم اسفند 1386 ساعت 12:40 شماره پست: 3
بچه هایی که همسن و سال من هستن ـــ من ۲۸ سالمه ـــ حتمآ سرنتی پیتی یادشونه و اصولآ همه ی کارتونای دیگه ای که پخش می شد. فکر میکنم وقتی من جلوی تله ویزیون بودم همه ی بچه های ایرانی ـــ در شرایط متعارفی البته ـــ هم جلوی تله ویزیون بودن. وای که چه دورانی بود.
چند شب پیش توی یه سایت عکس کارتونای دوره ی بچگیمون رو دیدم.کلی عکس بود منجمله عکس سرنتی پیتی که کونا و یه پری دریایی خوشگل پشتش نشسته بودن. اون پری دریایی همون خانم لورای معروف بود که همیشه تو کف دیدنش به سر بردیم.باورم نمی شد. خانم لورا وجود داشت. یادمه همیشه تا اونجایی نشون می داد که سرنتی پیتی و کونا میرفتند خدمت خانم لورا ولی خانم لورایی دیده نمی شد و گاهی فقط صداش رو میشنیدیم و خیلی وقتها هم آقای دلف بجاش حرف می زد. توی عالم بچگی فکر می کردم خانم لورا باید مثل اماما و پیغمبرا باشه بخاطر همینم نشونش نمیدن. الان که به اون روزا فکر میکنم واقعآ تاسف می خورم.
پ ن: نسل من، نسلی که حتی انیمیشن رو هم با سانسور دید.
پ ن: احتمالآ فردا که به امروز فکر بکنم، باز هم تاسف می خورم.
پ ن: چه باید کرد و چگونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


واقعیت
نوشته شده در شنبه یازدهم اسفند 1386 ساعت 15:6 شماره پست: 4
روزی شاه خاموش فرمودند:(( واقعیت اون چیزیه که چشمامون می گه، حتی اگه بسته باشه))
پ.ن: با چشم بسته هم می بینمت.
پ.ن: پشت پلکام خونه داری.



عاشقانه
نوشته شده در یکشنبه دوازدهم اسفند 1386 ساعت 9:4 شماره پست: 5
در شبی از شبهای تنهایی و عشق سرودم.تنها برای تو.
باز شب،
بستر بی خوابی
و رویایت که به بندم میکشد
تا ملیح ترین آواز آبی را
بر لبان خشکم جاری سازم
با ترنمم حوریان آسمان
طواف میکنند سری را که سودای تو دارد
زمان بی رحم و در گذر
هماغوشی خیال را به سپیده مینشیند
و سحر گاهان
از بسترم تا آسمان راهی ست
پر از پر فرشتگان
که عصیانم را پیشکش،
برای خدا میبرند.
بهار ۱۳۸۳


...
نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم اسفند 1386 ساعت 12:55 شماره پست: 6
شورای حکام قطعنامه ی سوم را علیه ایران تصویب کرد.
پ.ن۱. بهار می آید.
پ.ن۲. بیا از حسرت و غم با همدیگه حرف نزنیم
بیا بر خنده ی این صبح بهار خنده کنیم
گلدونا رو آب بدیم
سلام همسایه رو جواب بدیم.
من رای می دهم
نوشته شده در دوشنبه بیستم اسفند 1386 ساعت 13:10 شماره پست: 7
تحریم انتخابات آن هم در شرایط امروز شاید خنده دارترین حرفی باشد که شنیده ام. از همه ی کسانی که آن سر دنیا برای ما نسخه می پیچند و برای کشور دل می سوزانند حالم بهم می خورد. اگر کشور و جوانان و نفت و سرمایه های ملی و ... مهم بود پس آن سر دنیا چه غلطی می کنید؟؟؟ رد صلاحیت و نظارت استصوابی و بی مهری و نا ملایمت و هر گند و کثافتی که هست خودمان باید اصلاحش کنیم و می دانم که با قهر کردن هیچ کاری از پیش نمی رود. روی سخنم با کسانی ست که اصل انتخابات را زیر سوال برده اند و آن را آزاد نمی دانند و به نظرشان همه ی نامزدها سر و ته یک کرباسند. حتی اگر حق با شما هم باشد با تحریم مشکلی حل نمی شود. ولی اگر شرکت کنی می توانی ورژن مترقی تری از کرباس را به مجلس بفرستی. با هر باری که انتخاب می کنیم یک قدم به دمکراسی نزدیکتر می شویم. سیر تکامل توقف ناپذیر است و هیچ حکومتی نتوانسته آن را متوقف کند. بیایید به جای قهر کردن برای سرنوشتمان ارزش قائل شویم و از گذشته درس بگیریم.
پ.ن:انتخابات تمرین دمکراسی ست و قانون بد بهتر از بی قانونی ست.
پ.ن:همیشه گزینه ی بهتری برای انتخاب وجود دارد
ناصرالدین ‌شاه در کربلا / تحریفات مدرن
نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم اسفند 1386 ساعت 9:25 شماره پست: 8
قبل‌تر در مورد خطر رشد بدون نظارت عامه‌پسندهای مذهبی هشدار داده‌بودیم، اما ظاهراً شاخص خانه‌ی کتاب در اعلام وضعیت نشر، همچنان بر مبنای رده‌ی دیویی دین،‌ "رشد" این حوزه را نشان می‌دهد. رشدی که با اتکا بر آمار نشر این حوزه(از جمله قرآن، مفاتیح، زیارت عاشورا و صد البته عامه‌پسندهای مذهبی) و نه بر اساس تولید آثار فاخر و در خور این حوزه حاصل شده است.
اگر بپذیریم که متون دینی و بویژه مقاتل، خوراک اصلی و ابتدایی مجالس عزاداری حسینی هستند، باید از نفوذ و رخنه‌ی "دشمن دانا" و "دوست نادان" در تشکیک و تخریب این "سندهای عزاداری" نیز احساس خطر کنیم. خصوصاً در دوره‌ی کنونی، که وزارت ارشاد بدون هیچ نظارت دقیقی و صرفاً با التفات به نام و عنوان مذهبی کتاب، و از کیسه‌ی ایمان مردم؛ سخاوتمندانه مجوز صادر می‌کند و "تحریف" قیام عاشورا به سبک‌ها و روش‌های نوین، و توسط چند ناشر خرده‌پا، چندان سخت نیست.

کتابی‌ که در ادامه، برخی از مطالب آن درج شده است؛ مشتی ‌است نمونه‌ی خروار؛ از این بازار بی‌حساب و کتاب و البته پر رونق.

سوراخ دعایی که گم‌شده است
امیر مولایی نویسنده‌ی 26 ساله‌ی کتاب "انا العطشان" به ذکر فهرست‌وار علل 40گانه‌ی عطش حضرت اباعبدالله(ع) در 88 صفحه پرداخته و در مقدمه‌ی کتاب درباره‌ی علت نگارش کتاب می‌نویسد: "علامه شیرازی(در کتاب هیچ نشانی دقیقی درباره‌ی علامه‌ی نامبرده موجود نیست) در مبکی العیون و در ص 113 گفته از شب عاشورا تا شام غریبان، 40 علت سبب شد عطش بر آن حضرت وارد آید. چون علامه به این 40سبب اشاره نکرد، حقیر به جمع‌آوری اطلاعات از مقاتل دیروز و امروز پرداختم و "مقتلی" که در این باب نوشتم از یک نوآوری (1) در نگارش کتب مقتل برخوردار است."
کتاب با شعری از دیوان "ناصرالدین شاه قاجار" آغاز می‌شود و البته نویسنده‌ی "مقتل نوین!" به این شعر اکتفا نکرده و در جای جای کتاب نیز با زنده نگاه‌داشتن یاد و خاطره‌ی شاه شهید!، جناب ناصرالدین شاه قاجار؛ به وی ادای دین کرده است. مثلا در صفحه‌ی 26 کتاب می‌نویسد: "شیطان به اعوان و انصار خود که همه از اجنه و از جنس آتش بودند فرمان داد که علاوه بر اینکه خورشید گرمایش 70 برابر بیشتر شده است، شما نیز با نفس آتشین خود بر بدن حضرت بدمید و بدن حضرت را داغ نمایید و عطشش را بیشتر کنید. لذا تمام شیاطین در حول و اطراف قتلگاه جمع شدند و بر بدن مبارک حضرت می‌دمند و عطش حضرت را مضاعف کردند، که در این هنگام جبرئیل مبهوت به این صحنه نگاه می‌کرد، پریشان حال شد و خود را به گودی قتلگاه رسانید و بین نور خورشید و دمدین شیاطین و بدن اباعبدالله الحسین(ع) فاصله انداخت. ناگهان حضرت در اوج بیهوشی چشمان مبارک خود را باز کردند و دیدند جبرئیل بین نور خورشید و بدن مبارک حضرت فاصله انداخته، خطاب به جبرئیل فرمودند: ای جبرئیل بر روی من سایه مینداز که نمی‌خواهم بین من و امتحان محبوبم فاصله بیندازی. ناصرالدین شاه قاجار این صحنه جانسوز را در دیوان شعرش به صورت مرثیه اینگونه بیان کرده است:
...وقتی رسید دید حسین را به خاک و خون
گفتا فدای جان تو صد بار جبرئیل..."
اسبی که خبر شهادت می‌رساند
نویسنده که با جمع‌آوری اطلاعات از منابع و نویسندگان و کتب ناشناس ــ که اغلب بدون ذکر دقیق نام و نشانی؛ وجودشان! در هاله‌ای از ابهام قرار دارد ــ سعی کرده تا خود را تنها پژوهشگری علاقمند معرفی کند؛ اما در بسیاری موارد ذکر نکات مضحک و بی‌پایه، از نویسنده چهره‌ای بی‌سواد، خرافه‌پرست و نادان ارائه می‌کند:
"چهارمین علتی که سبب تشنگی حضرت شد غصه بر تشنگی اسب با وفایش ذوالجناح بود که در کتاب انوار الشهاده مرحوم شیخ محمدحسن یزدی نقل شده است که اباعبدالله الحسین (ع) 14وداع انجام دادند که یکی از این وداع‌ها، وداع با اسبش ذوالجناح بود که خطاب به اسب خود فرمودند ای ذوالجناح مرا حلال کن! چرا که امروز در این صحرا تشنه و گرسنه بودی این دفعه آخر است که بر تو سوار شدم. آن حیوان چون این را شنید سر خود را بلند کرد و نگاهی به صورت مبارک امام (ع) نموده و اشک از چشمانش جاری شد. حضرت دانست که ذوالجناح حاجتی دارد... فرمود: چه حاجتی داری؟ ذوالجناح به قدرت کامله خداوند به نطق آمده، عرضه داشت: ای آقای من در دنیا اسبِ سواری شما بودم التماس دارم که در روز قیامت هم اسب سواری شما باشم. حضرت دست بر سر و صورت او مالید و فرمود: دل خوش دار که چون وارد محشر شدم بر مرکبی دیگر سوار نشوم مگر بر تو. اما من هم به تو سفارشی دارم چون کشته شوم کسی را ندارم که خبر شهادت مرا به اهل حرم برساند؛ ای اسب خبر شهادت مرا به خواهرم زینب و دخترم سکینه برسان. لذا در کتاب سعادات ناصری مرحوم دربندی و رمزالمصیبه علامه ده سرخی جلد 2 و مبکی العیون علامه شیرازی نقل شده است که حضرت چون تشنگی اسب را دیدند رو به فرات کرده و با حمله‌های حیدریه فرات را فتح نمودند و خطاب به اسب فرمودند: انا عطشان و انت العطشان والله لاذقت الماء حتی تشرب... حضرت فرمود: من تشنه‌ام و تو هم تشنه‌ای و به خدا سوگند آب نیاشامم تا تو..."(ص21)
اخبار هواشناسی در کربلا
نویسنده که گنجه‌ی تاریخ را زیرو رو کرده تا مقاتلی جدید! چون خود را معرفی کند، در ادامه بیان علل عطشان شدن حضرت، دمای 70 درجه کربلا را شرح می‌دهد:
"... در روز عاشورا شیطان گفت دو حاجت خود را از خداوند گرفته‌ام و حاجت سوم را الان از او می‌گیرم. پس خطاب به خداوند عرضه داشت یا رب العالمین آیا اجازه دارم که سومین حاجتم را امروز از تو بخواهم؟ از جانب خداوند ندا رسید ای شیطان رجیم بگو چه حاجتی داری و چه می‌خواهی؟ گفت این حجت کبری و ولی تو اباعبدالله الحسین (ع) بعد از جد و پدر و مادر و برادرش بر تمام مخلوقین افضلیت و برتریت دارد و باین نحوه شهادت خود و اصحابش عقل‌ها را متحیر کرده است. سوال من این است که بر مصیبت بیشتر از این صبر دارد؟ خداوند فرمود: ای ملعون حجت من بر بیشتر از این نیز صبر دارد. شیطان گفت پس بار الها سومین حاجت من این است که هنوز اباعبدالله الحسین (ع) در گودی قتلگاه شهید نشده است، پس حرارت خورشید را بر بدن وی 70 برابر بیشتر کن. پس خداوند حرارت خورشید را در گودی قتلگاه بر روی نعش هزار چاک بدن حضرت در حالیکه هنوز حضرت زنده بود و از شدت عطش جگرش می‌سوخت افزون کرد و به گونه‌ای که شیطان حرارت زیاد خورشید را احساس نمود و از صحنه کربلا فرار نمود! حال ای عزیز تو خود قضاوت کن که گرمای معمولی کربلا جگر حضرت را می‌سوزاند، حال اگر خورشید گرمایش 70 برابر شود که عطش حضرت 70 برابر شده است. (صص24و 25)"
توضیح اضافه اینکه، اگر دمای هوای کربلا را 40 درجه فرض کنیم، دمای هوا پس از این اتفاق حدود 2800 درجه خواهد بود؛ یعنی بیش از دو برابر نقطه‌ی ذوب طلا (1067 درجه)!
و دیگر اینکه:
" دلیل دیگر حضور یزیدیان شیطان صفت؛ در کتاب مبکی العیون علامه شیرازی نقل شده است هنگامیکه مختار ثقفی ابوخلیق معلون کاتب ابن سعد در صحرای کربلا را دستگیر نمود از وی سوال کرد در کربلا سپاه ابن سعد ملعون چند نفر بودند و سپاه سیدالشهدا (ع) چند نفر؟ ابوخلیق گفت سپاه ابن سعد 120 هزار نفر و سپاه اباعبدالله الحسین (ع) 72 نفر بودند که گویند چون مختار و یارانش این را شنیدند همه عمامه‌ها را از سر انداختند و گریستند و گفتند ای حرام زاده‌ها آیا در مقابل 72 نفر 120 هزار مرد جنگی آوردید و طبق بعضی از روایات از جمله روایت مرحوم دربندی در کتاب اسرار الشهاده، چهارصد هزار نفر و در بعضی از روایات پانصدهزار نفر از سپاه ابن سعد در مقابل حضرت صف آرایی کرده بودند. حال با توجه به این تعداد دشمن این را به خوبی می‌دانیم که چون تمام این 120 هزار نفر یا چهارصد هزار نفر و یا طبق روایت اخیر 500هزار نفر همه شیطان صفت بودند و چون شیاطین و اجنه از جنس آتش هستند؛ انسان‌های شیطان صفت نیز که هم سنخ این شیاطین گردیده بودند، دم آتشین داشتند لذا حرارت نفس این 400 هزار نفر سبب مضاعف شدن عطش حضرت گردید. (صص 28 و 29)"
و دیگر اینکه:
"اما مصیبت جانسوزتر این است که مرحوم دربندی به سند روایت خود در کتاب سعادات ناصری نقل نموده است که نه تنها بعد از شهادت حضرت اسب بر بدن ایشان تاختند حتی قبل از شهادت حضرت نیز هنگامی که حضرت در حالت بی‌هوشی و غشوه بر اثر 84 هزار زخم (اگر فرض بگیریم که هرکدام از دشمنان حضرت در جنگ تن به تن با ایشان، دو زخم بر ایشان زده باشند، یعنی 42هزار نفر، و اگر هر ضربه یک ثانیه! طول کشیده باشد، یعنی 42هزار ثانیه یا حدود یازده ساعت و نیم!) به سر می‌برند بر بدن آن سید مظلوم و عطشان در حالیکه حضرت هنوز زنده بود نعوذباالله اسب تاختند به گونه‌ای که آن بدن مبارک را از این طرف به آن طرف پرتاب می‌کردند «سبحان الله» که این جنایت خود سبب عطش بیشتر حضرت گردید...(صص33و 34)

و داغ شدن زره و کلاه خود حضرت و شمشیر زدن که نویسنده اشاره می‌کند:
"طبق نقل روضه الشهدا، حضرت دوازده هزار مرد جنگی را کشت و طبق روایت مرحوم دربندی در کتاب اسرار الشهاده 330 هزار نفر را حضرت بکشت، در بعضی از روایات آمده 10 هزار نفر را کشت و..." (ص37)
و بیداری شب، غربت، بیهوشی:
"گویند سیدالشهدا (ع) چون حمله کفار به سوی خیمه را و ناله‌‌های اطفال را شنید از حالت غشوه اول بلند شده و به هوش آمدند و چون خواستند به سوی خیام خود حرکت کنند قوت و نیرویی بر اثر 84 هزار زخم نداشتند و شروع کردند با صدای بلند گریه کردن و ... مرتبه دوم غشوه و بی‌هوشی حضرت سه ساعت(!) طول کشید که حضرت شش ساعت در این دو غشوه بی هوش بودند. که این شش ساعت بی هوشی و غشوه عطش حضرت را هزار برابر کرد" و نویسنده در ادامه این دلایل! عطش، بدون ذکر اینکه دشمن در این شش ساعت بیهوشی چه می‌کرده است! برخی دیگر از دلایل عطشان شدن حضرت را "تابش حرارت از شش جهت، بوی خون حرامزادگان بر بدن حضرت(چون حضرت آن خبیث‌ها را می‌کشت و در جنگ‌های تن به تن خون آنها بر بدن حضرت می‌پاشید و یا بر زمین می‌ریخت، گرمای هوا سبب متعفن شدن بوی بد خون خبیث‌ها می‌شد و عطش حضرت را بیشتر می‌کرد.)، گریه زیاد، سنگینی چکمه چهل حرامزاده بر سینه حضرت در گودی قتلگاه و اضطراب برای رد شدن شهادت" عنوان می‌کند.
من یک نویسنده‌ام
"امیر مولایی بیدگلی" پیش از این نیز دستی بر کتاب‌سازی داشته: کیمیای ذکر و 72 ذکر بحریه و 20 حکایت و مکاشفه عجیبه، سلوک صلواتیه(شرحی بر ذکر صلوات). او علاوه بر خلاقیت در تولید کتاب با عنوان مقتل، در بخش اعلام منابع و مآخذ نیز خلاقیتی دیگر از خود بروز داده و فهرستی از 40 کتاب؛ بدون ذکر کامل نام مولف، ناشر، تاریخ نشر و یا نشانی دقیق ــ برای محققین! ــ را ذکر کرده است. برای مثال:"عوالم العلوم، طریق البکاء، مهیج الاحزان، بحر المصائب، قمقام شاهزاده فرهاد میرزا قاجار..."
کتابچه‌ی 88 صفحه‌ای او با قیمت750 تومان اوایل تابستان 86 و توسط نشر "شرح" وارد بازار! شده است. ناشر این کتاب تا پایان سال 1383 تنها 5 عنوان کتاب در کارنامه کاری‌اش موجود است: "بهداشت عمومی یک و سه"، "جدیدترین پرسش‌های چهارگزینه‌ای دیفرانسیل"، "فرهنگ نامگذاری کودکان" و "یک مجموعه شعر" که انسجام موضوعی، تداوم و عناوین کتاب‌ها گویای علاقه‌ی ناشر به بازار فرهنگ و هنر است!
آیا بازتاب و تاثیر این کتاب و کتب مشابه ــ که بی‌تردید نمونه‌ی کتب ضاله است و گاهی با چند چاپ پیاپی تا 20هزار نسخه فروخته می‌شود ــ بیشتر از رمانی است که با تیراژی کمتر از 2 هزار نسخه توزیع و تکثیر می‌شود؟ آیا رسانه‌های مدعی اصول‌گرایی جرأت نقد و برخورد با عوامل تأئید و انتشار این کتاب‌ها را دارند؟! آیا مدیریت فرهنگی کشور حداقل از انتشار این کتاب‌ها خبر دارد؟!

پ.ن: مطلب بالا را از اینجا http://www.ketabnews.com/detail-6822-fa-1.htmlنقل کردم.



عاشقانه
نوشته شده در شنبه بیست و پنجم اسفند 1386 ساعت 13:17 شماره پست: 9
کویر است و برهوت ـــآغاز فصل گرماـــ در میانه ی آوار و جنون، و جنونی که بر سرت آوار می شود ،ایستاده ای.عمق فاجعه ناپیداست و بعد انسانیش کمر فرشتگان را تا می کند.همه جا سراسر ناله و آه ، گریه و زاری ـــ اگر اشکی مانده باشدـــ و غم آنی رهایت نمی کند.از صبح به میان مردم میروی و سراپا گوش میگردی برای آه و نفرین و تف و لعنت که:(( این زلزله دیگر چه بلایی بود)).
به ناگاه، درهنگامه ی واویلا،خرامان می آید و به رسم دلبری، می کند آنچه با ما کرد، دلبردن می آغازد.
پری دریایی کوچولو، با گردن سفید،پاهای باریک و دماغ نبوسیده اش چنان حیرانم میکند که کویر بم همه دریا میشود و من غریقی بی دست و پا... و آه و آه و آه از غم یاری که مرا شیدا کرد و اینچنین عشق آغاز شد.
اول بار اینچنین، برایش سرودم:


سوز صدایم از تو بود
ای دیر یافته ترین زیبا روی
بانوی شرق دور
به سلاخی قلبم نشسته ای
با موج چشمانت
که بوی دریا دارد.
و بیچاره دل
که سکوت عشق را
به فریاد نشسته است.


اشتر
نوشته شده در یکشنبه هجدهم فروردین 1387 ساعت 13:55 شماره پست: 10
امسال توی بندر ترکمن سوار شتر شدم.یه کابین روی شتر بود و کلی زلم زیمبو ازش آویزون کرده بودن صاحب شتر هم هی داد میزد:(( بیا سوار شو بیا تا بختت باز شه آی مجردا بیاین سوار شین و ... )) خلاصه اینکه به همراه میم بانو سوار شدیم.واقعآ کار سختی بود تمام دل و رودم اومد توی حلقم از بس که بالا پایین شدم.
چرا تا این سن هنوز چگونگی جفت گیری شتر و ایضآ دیگر حیوانات عظیم الجثه باید برام سوال باشه؟


افسوس
نوشته شده در دوشنبه نوزدهم فروردین 1387 ساعت 12:27 شماره پست: 11
خیلی از لذات هستند که میتونیم به راحتی ازشون بهره مند بشیم ولی ...
پ.ن: خیلی وقته دلم میخواد صبح که از خواب پا می شم یه بیلاخ حسابی حواله ی عمق کائنات کنم. ولی نمی دونم چرا صبح ها حسش نیست وقتی هم که حسش هست، صبح نیست؟
...
نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم فروردین 1387 ساعت 13:0 شماره پست: 12
یه وقتایی اگه ازمون بپرسن کجایی؟ میگیم هیچ جا، همین جام، یا اگه ازمون بپرسن به چی فکر میکنی؟ میگیم به هیچ چی!! ولی آیا واقعآ به هیچ چی فکر نمیکنیم؟؟ میخوام بدونم براتون پیش اومده لحظاتی که به هیچ چی فکر نکنید، هیچ جا نباشید، هیچ چی نبینید و هیچ چی نشنوید ... ؟؟؟ یکی لطفآ به من بگه اون وقتا کجاییم؟ به چی فکر میکنیم؟ ...؟


عسل
نوشته شده در یکشنبه یکم اردیبهشت 1387 ساعت 12:5 شماره پست: 13
بعضی از این دختر زشتا هستن که همچین خودشون و توی چادر چاقچور میپیچن که یکی ندونه فک میکنه سیندرلان بعد از هزار سالم یه زشت تر از خودشون پیدا می شه و بله ازدواج میکنن بعدم از صب تا شب چادر ملی به سر دور شوهرشون می گردن و میگن عسلم عسلم، حالا اسم عسلش در اصل ابوذره و ...
پ ن:به تو هیچ ربطی نداره که رابطشون با هم چه جوریه خیلی هم بی جا میکنی به قیافه و اسم و اعتقادات مردم خندت می گیره مرتیکه ی الاغ بی اعتقاد.



یاد
نوشته شده در سه شنبه سوم اردیبهشت 1387 ساعت 14:6 شماره پست: 14
.
.
.
لبش خنده ی نور
دلش شعله ی شور
صداش چشمه و یادش
آهوی جنگل دور
.
.
.
پ.ن:دلم تنگ شده



...
نوشته شده در یکشنبه هشتم اردیبهشت 1387 ساعت 15:57 شماره پست: 15
بهار دلکش رسید و دل بجا نباشد
پ ن: بیا در برم
از وفا
یکشب
ای مه ...

نوشته شده در سه شنبه دهم اردیبهشت 1387 ساعت 16:1 شماره پست: 16
در خبرها آمده بود به دلیل وقوع خشکسالی، برنج کاران از کاشت برنج خودداری کنند. با کمی تامل در خشکسالی و بی بارانی امسال و سرمای بی سابقه ای که زمستان از سر گذراندیم و ... شدیدآ معتقد شده ام در این مملکت انسانی شریر زندگی میکند که تمامی این وقایع، کفاره ی اعمال و طرز تفکر و گناهان و ... اوست.از اینرو خواهشمندم در صورتی که چنین فردی را میشناسید به این جانب معرفی کرده تا ـــ به دست بوسش رفته شاید به نان و نوا و پست و مقامی ـــ رسیدیم.
پ.ن۱: از اینکه امشب هم کنارم موندی و نرفتی، دمت گرم.
پ ن۲:
مرا گویی که رایی ؟ من چه دانم
چنین مجنون چرایی ؟ من چه دانم ؟


مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون بر آیی ؟ من چه دانم ؟


منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی ،‌ کجایی ؟ من چه دانم ؟

مرا گویی به قربانگاه جانها
نمی‌ترسی که آیی ؟ من چه دانم ؟

مرا گویی چه می‌جویی دگر تو ،
ورای روشنایی ، من چه دانم ؟

شبی بربود ناگه شمس تبریز،
ز من یکتا دوتایی ، من چه دانم
مرا گویی تو را با این قفس چیست ؟
اگر مرغ هوایی این قفس چیست؟

من چه دانم ؟ من چه دانم ؟ من چه دانم ؟



روز کارگر
نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم اردیبهشت 1387 ساعت 15:5 شماره پست: 17
و باز هم روز کارگر... مبارک
پ.ن: کارگر برزگر در کنار هم
متحد منسجم دوستدار هم




درد
نوشته شده در یکشنبه پانزدهم اردیبهشت 1387 ساعت 15:31 شماره پست: 18
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد، ندانی که چه درد است
خواب
نوشته شده در سه شنبه هفدهم اردیبهشت 1387 ساعت 10:14 شماره پست: 19
خواب، خواب، خواب
هرگز از تو سیر نخواهم شد
و این
صادقانه ترین پیمان من است.
پ.ن: خوابم میاد.




...
نوشته شده در شنبه بیست و یکم اردیبهشت 1387 ساعت 14:21 شماره پست: 20
سکوت و سکوت و سکوت
خشم و خشم و خشم
آمفاکتوس زیبای من
(( تو را من چشم در راهم ))




اصلاحیه
نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1387 ساعت 13:55 شماره پست: 21
در پست قبلی آرزوی آمفاکتوس کردم ولی درست که فکر میکنم میبینم حیفه این همه خشم خاموش بمونه پس:
خشم و خشم و خشم
فریاد و فریاد و فریاد
مرگ سرخ، چشم به راهم باش
پ.ن: کاش میتونستم سرِ تو هم فریاد بزنم.



وای
نوشته شده در دوشنبه سی ام اردیبهشت 1387 ساعت 10:14 شماره پست: 22
امان از درد دندون.




رطب خورده، منع رطب میکند
نوشته شده در پنجشنبه دوم خرداد 1387 ساعت 21:17 شماره پست: 23
چند گاهی ست که هنرمندان و وزارت ارشاد و مسوولان فرهنگی و حتی مراجع عظام تقلید( حفظهم ا...) حکم به غیر اخلاقی و غیر قانونی و غیر شرعی بودن استفاده غیر مجاز از محصولات فرهنگی و در یک کلام کپی رایت داده اند و صد البته که کاملآ درست میگویند . فارغ از این که تا چه حد موفق بوده اند و مردم فرهنگ دوستمان(؟؟؟) تا چه حد به این مطلب توجه داشته اند برآنم که مساله ی دیگری را مطرح کنم.
آیا استفاده غیر مجاز از محصولات داخلی که صحیح تر آنست گفته شود محصولات فرهنگی تولید شده توسط "خودی ها" اشکال شرعی و عرفی و اخلاقی و نیز پی گرد قانونی دارد ولی تولیداتی که در بیرون کشور و توسط فرنگی ها تولید می شوند خارج از حیطه ی این قوانین هستند. چگونه در صدا و سیما شاهد پخش فیلم هایی هستیم که در سینماهای دنیا در حال اکران هستند؟
فکر می کنم پایبندی به اخلاق، مرز و قوم و نژاد و مذهب و ... نمی شناسد. دروغ نکوهیده است چه به دوستمان بگوییم چه به همسایه و یا هر کس دیگر. آیا میتوانیم به فرزندمان بگوییم حق نداری از جیب من پول برداری ولی جیب همسایه اشکال ندارد.
آنچه گفته شد، تناقضی آزار دهنده است که معتقدم تا برطرف نشود نمی توان امید داشت در عرصه ی داخلی هم بهبودی در اوضاع پریشان حاصل از فعالیت افرادی که مسوولان فرهنگی آنها را قاچاقچیان فرهنگی می نامند، مشاهده کرد.




انتظار
نوشته شده در پنجشنبه دوم خرداد 1387 ساعت 21:47 شماره پست: 24
جنگل مرطوب ترانه خواند
با یاد رفیقان به خاک افتاده
و هراس از تیغه ی اره،
سمفونی غوکان مویه بود.
شمشیر در زیر لایه های تمدن
ـــ در کنار اسکلت های هزار ساله ـــ
زنگاربسته و مدفون، انتظار میکشید
برای التیام زخم درختان
ستاره امید من شهاب شد
وبر آسمان نگاشت
ریشه در خاک است.

((سروده شده در بهار۸۲ ))




غم مهجوری
نوشته شده در چهارشنبه هشتم خرداد 1387 ساعت 14:53 شماره پست: 25
درست همون زمانی که حس میکنی همه چیز چقدر خوب پیش میره، چقدر خوشبختی، چقدر دنیات رنگیه، چقدر پسر خوبی شدی و ... همون وقت، درست همون وقت باید ر ی د ه بشه به کاسه کوزه ی دنیای رنگیت و همه جا بوی گه بگیره.
دامن کشان ساقی می خواران از کنار یاران مست و گیسوافشان می گریزد
در جام می از شرنگ دوری وز غم مهجوری چون شرابی جوشان می بریزد
دارم قلبی لرزان ز غمش دیده شد نگران
ساقی می خواران از کنار یاران مست و گیسو افشان می گریزد…
پ ن: امان امان امان هوار از دست این دنیا
پ ن: امید به زندگی رو از دست دادم
پ ن: امیدوارم این نیز بگذرد




...
نوشته شده در شنبه یازدهم خرداد 1387 ساعت 10:15 شماره پست: 26
این پایان نامه ی کوفتی کی تموم میشه؟ یعنی یه همچین روزی رو میبینم.
پ.ن: داد از درد گشادی.
گلایه
نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم خرداد 1387 ساعت 9:18 شماره پست: 27
خدایا، بسیار شنیده ایم که ذات اقدست کار بیهوده نمی کند. پس از چه رو عضوی به من داده ای که استفاده از آن نتوانم کرد؟ ...که نه در راه عزیزان بود بار گرانیست کشیدن به ...
پ ن:دست کم کوچکتر بیافریدی که حملش آسانتر باشد.




زن فالگیر
نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم خرداد 1387 ساعت 21:58 شماره پست: 28

تقدیم به بهترین، ماه ترین و زیبا ترین ملکه ی دنیا
به یاد شب های رویاییمان که می دانم و می داند

شعر از نزار قبانی
برگردان: محمود شاهرخی

قارئه الفنجان زن فالگیر
جلست نشست
جلست و الخوف بعينيها نشست (زن) و ترس در دیدگانش بود
تتامّل فنجاني المغلوب به فنجان واژگونم به دقت نگریست
قالت يا ولدي لاتحزن گفت: پسرم اندوهگین مباش
فالحبّ عليكَ هوالمكتوب يا ولدي پسرم عشق سرنوشت توست
الحبّ عليك هو المكتوب يا ولدي پسرم عشق سرنوشت توست
يا ولدي قد مات شهيدا ًپسرم به یقین شهید است
من مات فداءاً للمحبوب آن که در راه محبوب جان بسپارد
يا ولدي،يا ولدي پسرم، پسرم
بصّرت، بصّرت و نجّمت كثيراً بسیار نگریسته ام و ستارگان را بسیار مرور کرده ام
لكنّي لم اقرا ابداً، فنجانا يشبه فنجانك اما فنجانی شبیه فنجان تو نخوانده ام
بصّرت بصّرت و نجّمت كثيرا بسیار نگریسته ام و ستارگان بسیار را مرور کرده ام
لكني لم اعرف ابداً احزانا تشبه احزانك اما غمی که مانند غم تو باشد نشناخته ام
مقدورك ان تمضي ابداً في بحر الحبّ بغير قلوع سرنوشتت، بی بادبان در دریای عشق راندن است
و تكون حياتك طول العمر، طول العمر كتاب دموع و سراسر کتاب زندگی ات کتابی ست از اشک
مقدورك ان تبقي مسجوناً بين الماء و بين النّار و تو گرفتاردر میان آب و آتش
فبرغم جميع حرائقه با وجود تمامی سوزش ها
و برغم جميع سوابقه و با وجود تمامی پی آمدها
و برغم الحزن السّاكن فينا ليل نهار و با وجود اندوهی که ماندگار است در شب و روز
و برغم الريح و برغم الجوّ الماطر و الاعصار و با وجود باد، گردباد و هوای بارانی
الحبّ سيبقي يا ولدي پسرم، پسرم عشق بر جای می ماند
الحب سيبقي يا ولدي پسرم، پسرم عشق بر جای می ماند
بحياتك يا ولدي امراة عيناها سبحان المعبود در زندگی ات زنی است با چشمانی شکوهمند
فمها مرسوم كالعنقود لبانش چون خوشه ی انگور
ضحكتها انغام و ورود و خنده اش نغمه ی مهربانی
والشّعر الغجريّ المجنون يسافر في كلّ الدنيا موی پریشان او چون مجنون به اکناف دنیا سفر می کند
قد تغدوا امراة يا ولدي، يهواها القلب هي الدّنيا پسرم زنی را اختیار کرده ای که قلب دنیا دوستدار اوست
لكن سمائك ممطرة و طريقك مسدود مسدود اما آسمان تو بارانی ست و راه تو بسته ی بسته
فحبيبة قلبك يا ولدي نائمة في قصر مرصود و محبوبه ی قلب تو در کاخی که نگاهبانی دارد در خواب است
من يدخل حجرتها من يطلب يدها هر آن که بخواهد به منزلگاهش وارد شود و هر آن که به خواستگاری اش برود
من يدنو من سور حديقتها هر آن که از پرچین باغش بگذرد
من حاول فك ضفائرها و گره ی گیسوانش را بگشاید
يا ولدي مفقود مفقود مفقود پسرم، ناپدید می شود ناپدید ناپدید
يا ولدي پسرم
ستفتّش عنها يا ولدي، يا ولدي في كلّ مكان پسرم به زودی در همه جا به جستجوی او خواهی پرداخت
و ستسال عنها موج البحر و تسأل فيروز الشّطان از موج دریا و کرانه ها سراغش را می گیری
و تجوب بحاراً بحاراً و در می نوردی و می پیمایی دریاها و دریاها را
وتفيض دموعك انهاراً و اشک های تو رود ها را لبریز خواهد کرد
و سيكبر حزنك حتّي يصبح اشجاراً اشجاراً و غمت چون فزونی می یابد درختان سر بر می کشند
وسترجع يوماً يا ولدي مهزوماً مكسورا الوجدان پسرم اما روزی بازخواهی گشت، نومید و تن خسته
و ستعرف بعد رحيل العمر و آن زمان از پس گذار عمر خواهی دانست
بانّك كنت تطارد خيط دخان که در تمام زندگی به دنبال رشته ای از دود بوده ای
فحبيبة قلبك يا ولدي ليس لها ارض او وطن او عنوان پسرم معشوقه ی دلت نه وطنی دارد، نه زمینی و نه نشانی
ما اصعب ان تهوي امرأة يا ولدي ليس لها عنوان وه چه دشوار است پسرم عشق تو به زنی که او را نام و نشانی نیست
يا ولدي،يا ولدي پسرم پسرم
لینک دانلود آهنگ، با صدای عبدالحلیم حافظ:

http://130.241.85.147/nasser/etc/Abdelhaleem-Ghareatolfenjan.mp3




راهبرد
نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم خرداد 1387 ساعت 11:24 شماره پست: 29
علي لاريجاني راهبرد «مجلس هشتم» را گفت
پايان دوره شعارهاي سوسياليستي
لطفآ یکی برام توضیح بده. من نمیفهمم یعنی چی؟
یعنی سلام سرمایه داری؟؟؟
یعنی خدا حافظ سوسیالیسم؟؟؟؟ اما کدوم سوسیالیسم؟؟؟؟
همینجوری یه حرفی زده؟؟؟؟؟
منظوری نداشته؟؟؟؟
یا چی؟؟؟ لطفآ یکی کمک کنه.

شاید، دفاع کردم
نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم خرداد 1387 ساعت 8:32 شماره پست: 30
گیلی لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی ... دیشب به بیانی زنگ زدم.
پ ن: از هر چی قدم اولِ متنفرم و ایضآ از قدم های بعدی.
پ ن: از هر چی رصد و بسته و هسته و از این دست کلمات هم ایضآ متنفرم.
پ ن: از ایضآ هم ایضآ متنفرم.




منزل نو
نوشته شده در شنبه یکم تیر 1387 ساعت 10:3 شماره پست: 31
پنجشنبه صبح اثاث کشی کردم. گرچه خیلی سخت بود ولی بالاخره انجام شد. همه ی وسایل رو همینجوری ریختم کف خونه. باید یه روز توی این هفته برم اونجا، البته به همراه یه خانم کارگر چون کار من تنها نیست، اول همه جا رو تمیز کنیم و بعد وسایل رو چیدمان کنم. عجب بار گنده ای از روی دوشم برداشته شد. همیشه قبل از اینکه کاری رو شروع کنم، خیلی به نظرم سخت میاد ولی وقتی وارد میشم تموم میشه و میره پی کارش.
پ ن: این حس نوستالژیک دست از سرم بر نمی داره.
پ ن: به قول ملوس خانوم:(( خونمون عوض شده خاطراتمون که تموم نشده)).



حیرانی
نوشته شده در دوشنبه سوم تیر 1387 ساعت 15:20 شماره پست: 32
انگار ظهر تابستان بود، آفتاب می غرید. قطرات جاری بر پیشانی، چشمانم را میسوزاند. هیچ جا را نمی دیدم. حیران و امیدوار می رفتم. دره های عمیق بر راه و پلی ناگاه بر آمده از بی کرانگی و بر گرده اش روان ارابه های آتشین و بر کناره اش وزان نسیمی از جنس تابستان.به زیر سایه اش لختی آسودم ـــ پل را میگویم ـــ و انتظار چه شیرین است آنگاه که دنیا سر میرسد. و دنیا سر رسید. با تمامی غریبگیمان دست در دست روان شدیم. چه دور بود افقی که نزدیک مینمود. دنیا تشنه بود و من تشنه ی دنیا. چراها آزارمان می داد. فریاد زدم To quiero و دنیا نفهمید، درکم نکرد. باز گفتم Hoy tengo ganas de ti سرش را با تاسف جنباند. همچون دخترکان کولی محله ی لاوا پی يس بود و من نمیدانستم در کجای جهان ایستاده ام. دنیای من بخیل بود و از پستان های کوچکش هیچ شیری تراوش نکرد. دنیای من گاو لاغر خواب یوسف بود و گاو چاق هوسم را خورد و من ارضاء شدم. باز مدهوش و مست و خراب، حیرانم و دلم دنیا را می خواهد.
پ.ن: ای گور بابای شرق دور
پ.ن: لاوا پی یس یکی از محله های مرکزی مادرید، که از همه قماش و همه ملیتی اونجا پیدا میشه.معروفه که اگه چشمای یه نفر رو ببندند و ولش کنند اونجا هرگز نمیفهمه تو کدوم کشوره در کل جای با حالیه اگه راتون افتاد حتمآ یه سری بزنید
hoy tengo ganas de ti
یعنی همین امروز دلم میخواد پیشم باشی.اسم یه ترانه ی زیبای اسپانیایی هم هست
to quiero
یعنی دوست دارم




انتظار
نوشته شده در شنبه هشتم تیر 1387 ساعت 13:13 شماره پست: 33
پس کی تمام میشوی ای دیریافته ی با شکوه که از هوس در آغوش کشیدنت لبریزم.
پ.ن: خونه یعنی ... همه چیز



...
نوشته شده در شنبه هشتم تیر 1387 ساعت 14:32 شماره پست: 34
لحظاتی در زندگی پیش می آید که انسان ممکن است از زنده بودنش شرم کند از اینکه نفس میکشد و از اینکه هست. مطلبی خواندم که نمیدانم در موردش چه باید گفت، گر چه حدیث همیشه ی تاریخ بوده است.با همه ی بی شرمی ذاتی ام از نوشتن هر گونه مطلب در این خصوص شرم دارم و شما را به اصل ارجاع میدهم.http://www.babakdad.blogfa.com/post-174.aspx
چگونه بغض فروخورده اش را فرياد خواهد زد؟و كي؟ «امين» را مي گويم. پسر ١٢ ساله اي كه برايم از خصوصي ترين راز دردناك زندگيش گفت.
غالبا"اين منم كه بدنبال خبر و ماجرا مي روم ولي گاهي هم خبر و ماجرا به سراغم مي آيد!مثل اين ماجرا كه با يك s.m.s اشتباهي به سراغم آمد!
ده دوازده روز قبل پيامكي روي تلفن همراهم گرفتم كه «فوري با من تماس بگير! مهمه!» شماره آشنا نبود اما بهتر ديدم تماس بگيرم.پسركي جواب داد و قبل از هر چيز حرفهايش را قطار كرد.گفت:«من امين پسر سيمين هستم. (اسامي را تغيير داده ام). اين s.m.s رو براي همه اسمهايي كه توي موبايل مامانم بود فرستادم تا به همه مشترياش بگم تو رو خدا ديگه بهش زنگ نزنيد.»
راستش فكر كردم شايد مادرش،فروشنده يكي از مغازه هاي محل باشد! اما يادم نمي آمد شماره ام را به فروشنده اي داده باشم.پرسيدم:« مادر شما چي ميفروشن پسرم؟»كمي مكث كرد.بعد با خجالت و آرام گفت: «تنش رو!»
اول شوك شدم.اما زود مسلط شدم و كمي آرامش كردم و بهش اطمينان دادم مادرش را نمي شناسم و شماره را اشتباه گرفته است.اما از چيزي كه پسرك درباره مادرش گفته بود،هنوز بهت زده بودم.«تنش رو مي فروشه»! باقي حرفهايش را ديگر نمي شنيدم. اما دست آخر چيزي گفت كه يقين كردم بايد او را ببينم!
***
امين يك پسر «ايراني» است.ايراني. اين را حتي براي «يك لحظه» هم فراموش نكنيد.هنوز نمي دانم اين پسر، چرا اينقدر زود بمن اطمينان كرد؟ گرچه اطمينانش بيجا نبود و من واقعا" به قصد كمك به ديدنش رفتم. و اگرچه بعد از حدود ٩ روز،هنوز هيچ كمكي نتوانسته ام به او و خانواده اش بكنم.با اجازه خودش، ماجرا و اسامي را با مختصري «ويرايش و پوشش» نقل مي كنم تا نه اسمها و نه مكانها،هويت او را فاش نكند.پس امين يك اسم مستعار است براي پسري كه مرا «امين» خود و امانتدار رازهايش دانست.پسري كه بعدا"دليل اعتمادش را گفت:«صداي شما، يه طوري بود كه بهتون اعتماد كردم.با اينكه چندتا مرد ديگه اي كه بهم زنگ زدن،فحش دادن و داغ كردن، اما شما عصباني نشدين و آرومم كردين.همون موقع حس كردم نياز دارم با يك بزرگتر حرف بزنم!يكي كه مثل پدر واقعي باشه.بزرگ باشه نه اينكن هيكلش گنده شده باشه!» حس كردم پسرك بايد خيلي رنج كشيده باشد كه اينطور پخته و بزرگتر از سنش بنظر مي آيد.
امين حدود ٢ ماه پيش فهميد مادرش، شروع به «تن فروشي» كرده است! مادرش كه «يك تنه» سرپرستي او و خواهر كوچكترش را برعهده دارد و زن جواني است كه امين مي گويد «زني معصوم مثل يك فرشته» است.اما اگر شما جزو جمعيت پانزده ميليوني فقير اين مملكت نيستيد، لابد اينجا و آنجا «شنيده ايد» كه در اين سرزمين، «خط فقر» به چنان جايي رسيده كه فرشته هاي بسياري به تن فروشي مجبور شده اند! امين از روز اولي كه مادرش بالاخره مجبور شد خودفروشي كند و به خانه دو پسر پولدار و نشئه رفت،خاطره سياهي دارد.مي گويد «خاطره سياه»! و اين تركيبي نيست كه يك بچه ١٢ ساله به كار ببرد، حتي اگر مثل او «باهوش و معدل عالي» باشد! اما غم، هميشه مادر شعر است.اندوه،مادر سخناني است كه گاه به شعر شبيه اند! و گاه خود شعرند...
***
امین گفت آن روز مادرش ديگر ناچار بود، زيرا «هيچ هيچ هيچ راهي براي سير كردن من و خواهر ٨ ساله ام سراغ نداشت»!
مادر بيچاره و مستأصل،پيش از رفتن به خيابان و شروع فحشاء، حتی نماز هم خوانده بود و این طنز سیاه روزگار ماست. او كلي با خدايش حرف زده و نجوا کرده بود! شايد از خدا اجازه خواسته تا اين گناه ناگزير را انجام دهد! يا شايد پيشاپيش استغفار و توبه كرده! كسي نمي داند! شايد هم خدايش را سرزنش مي كرده است!کاش می شد فهمید او با خدا چه ها گفته است؟ در شبی که قصد کرده برای نجات فرزندانش از زردی و گرسنگی، به آن عمل تن دهد.اين سئوال بزرگ همیشه در ذهن من هست كه او با خدا چه ها گفته است؟
بعد به قول امين با دلزدگی و اشکی که تمام مدت از بچه هایش پنهان می کرد،کمی به خودش رسید و خانه و خواهر كوچكتر را به امين سپرد و رفت! امين مطمئن شده بود مادرش تصميم سخت و مهمی گرفته است.چون در آخرين نگاه،بالاخره خيسي چشمان مادر بيچاره را ديد.
چند ساعتي گذشت. خواهرش خوابيد ولي امين با نگرانی،چشم براه ماند: « حدود ١٢ شب مامانم كليد انداخت و اومد تو! ظاهرش خیلی کوفته و خسته تر از وقتاي ديگه ای بود كه براي پيدا كردن كار يا پول یا خريدن جنس قرضي بيرون مي رفت و معمولا" سرخورده و خسته برمي گشت. مانتوش بوي سيگار مي داد.مادرم هيچوقت سيگار نمي كشه.با اینکه نا نداشت،ولي مستقيم رفت حمام. رفتم روسري و مانتوشو بو كردم. مطمئن شدم لباسهاش بوي مرد ميدن.از لاي كيفش يه دسته اسكناس ديدم! با اینحال يكهو شرم کرده.از اينكه درباره مامان خوبم چنين فكر بدي كرده ام، خجالت كشيدم.گفتم شايد توي تاكسي،بوي سيگار گرفته باشد!گفتم شايد پولها را قرض كرده باشد! اما يكهو از داخل حمام،صداي تركيدن یک چیز وحشتناك بلند شد. بغض مامان ترکید و های های گریه اش بلند شد...»
***
دو جوان كه در آن شب، فقط به اندازه اجاره ٢ماه خانه خانواده امين، گراس و مشروب و مخدرمصرف كرده بودند،طبیعتا" آنقدرها جوانمرد نبودند كه از يك «مادر مستأصل» بگذرند و او را بدون آزار و با اندكي كمك و اميدبخشي از اين كار پرهيز دهند.
امين از آن شب که مادر را مجاب کرد با او صادق باشد و همه چیز را از او شنید،دنیای متفاوتی را پیش روی خود دید. بقول خودش این اتفاق،یک شبه پیرش کرد.او دیگر نه تمرکز درس خواندن دارد و نه دلزدگی و بدبینی،چیزی از شادابی یک نوجوان دوازده ساله برای او باقی گذاشته است.امین آينده اي بهتر از اين براي خواهر كوچكش نمي بيند که روزی،به زودی، او نیز به تن فروشی ناگزیر شود.
چند بار؟ چند بار كبودي آزار مردان غریبه را روي بازوها و پاي مادرش ديده باشد،كافي است؟ چند بار ديوانه شدن و به خروش آمدن مادرش را ديده باشد، كافي است تا چنان تصميمی بگيرد؟ امين كليه خود را به معرض فروش گذاشته است.اما می گوید تا می بینند بچه ام،پا پس می کشند و گواهی از بزرگترهایم می خواهند:«نه! اینطور نمی شه!»
امین می خواهد بداند آیا می تواند کار بزرگتری بکند؟ کاری که مادر فرشته خو و خواهرکش را، برای همیشه از این منجلاب نجات بدهد؟
او واقعا" دارد تحقيق و بررسی مي كند كه آيا مي تواند اعضاي بدنش را تك به تك پيش فروش كند؟ و آيا مي تواند به كسي اطمينان كند كه امانتدارانه، بعد از مرگش، اعضايش را تك به تك به بيماران بفروشد و پولشان را بگیرد و با امانت داری به مادر و خواهرش بدهد؟و اینکه چگونه مرگی، کمترین آسیبی به اعضای قابل فروشش خواهد رساند؟ تصادف؟ سم؟ سیم برق؟
شايد براي يافتن آن فرد امانتدار، او حاضر شد راز بزرگش را بمن بگويد.مني كه كشش درك انجام چنين كاري را از يك پسربچه نداشتم تا آنكه از نزدیک ديدم.و وقتی دیدم، آرزو کردم که ای کاش روزگار از شرم این واقعه، به آخر می رسید.
***
از او خواسته ام فرصت بدهد شايد فكري كنم.شاید راهی باشد.از وقتي كه با حرفه ام آشناتر شده،اصرار دارد خودم اين مسئوليت را قبول كنم و «وكيل بدن» او شوم! خودش اين عبارت را خلق كرده. «وكيل بدن»! ذهن اين پسر دوست داشتني، سرشار از تركيبهاي تازه و کلمات بدیع و زيباست.
در شروع،سئوالم اين بود كه امين ١٢ ساله كي و چطور بغضش را فرياد خواهد زد؟ و حال مي پرسم وقتي بغض او و امثال او تركيد،اين جامعه ما چگونه جامعه اي خواهد شد؟و چه چيزي از آتش خشم فریاد او در امان مي ماند؟
ذهنم بيش از گذشته درگير اين نوع «بدن فروشي» شده و كار اين پسر را، يك فداكاري «پيامبرانه» مي دانم كه پيام بزرگي براي همه ما و شما دارد.این روزها دایم دارم به راهها فکر می کنم.آیا راهی هست؟




...
نوشته شده در سه شنبه یازدهم تیر 1387 ساعت 12:24 شماره پست: 35
نمی توانم زیبا نباشم
عشوه ای نباشم در تجلی جاودان !
چنان زیبایم من
که انسان زیباست
چنان زیبایم من
که گذرگاهم را بهاری نا به خویش آذین می کند .
در جهان پیرامنم
هرگز خون عریانی جان نیست
و کبک را هراسناکی سرب از خرام باز نمی دارد.
چنان زیبایم من
که الله اکبر وصفی است نا گزیر که از من می کنی
زهری بی پاد زهرم در جلوه ی تو .
جهان اگر زیباست
مجیز حضور مرا می گوید

ابلها مردا
عدوی تونیستم من
انکار تو ام.

"احمد شاملو"



بی قراری
نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم تیر 1387 ساعت 20:41 شماره پست: 36
نه قراری نه دیاری که بر آن رو بگذارم به چه شوقی به چه ذوقی دگر این ره بسپارم
چه امیدی به سپیدی که به رنگ شب تارم



...
نوشته شده در شنبه پانزدهم تیر 1387 ساعت 9:43 شماره پست: 37
روزگاری ست که از فقر و ملال
روح دریا به در خانه ی مرداب سیاه
به گدایی رفته ست.
پ.ن: به یاد مزدک شفیعیان که آنچه نقل شد قسمتی از یک شعر بلند اوست.



دل من گریه می خواد
نوشته شده در سه شنبه هجدهم تیر 1387 ساعت 21:20 شماره پست: 38
سرنوشت چشماش کوره نمی بینه
زخم خنجرش میمونه تو سینه
لب بسته سینه ی غرقه به خون
قصه ی موندن آدم همینه
اون که رفته ...
پ.ن:اگه تو باغچه فقط یه گل باشه، گل اون باغچه که چیدن نداره




...
نوشته شده در شنبه بیست و دوم تیر 1387 ساعت 8:22 شماره پست: 39


تاریخ : ٨/۲/۱٣٨۷
بنویسید درد و رنج ، بخوانید زندگی
آنکه از رگ و ریشه آموزگار است همه چیز را تنها در ارتباط با شاگردانش جدی میگیرد (نیچه)
به آن روزها فکر میکنم،
باید معلم بچه هایی میشدم که در کودکی درد و رنج بزرگسالی را به دوش میکشیدند و در بزرگسالی آرزوهای برآورده نشده کودکیشان را از فرزندانشان پنهان میکردند ، معلم دخترانی که با دستانی پر نقش و نگار سوی چشمشان را پای دار قالی میگذاشتند تا هنرشان زینت بخش خانه های دیگران باشد و مژده نان برای سفره خانواده.
معلم کودکانی که زاده رنج و درد بودند اما امید و حرکت سرود جاری لبانشان بود ، کسانی که سخت کوشی و سخاوت را از طبیعت به ارث برده بودند . آنها کسی را میخواستند از جتس خودشان ، کسی که بوی خاک بدهد ، کسی که معنی نابرابری و فقر را بداند ، رفیقی که همبازیشان شود و آرزوهایشان را باور کند . با آنها بخندد و با آنها بگرید . آنها یک دوست ، یک سنگ صبور ، یک هم راز میخواستند که مثل خودشان بیقرار ساعتهای مدرسه باشد کسی که به ماندن فکر کند نه رفتن .دیری نگذشت که در کنار آنها خود را نه معلم که محصلی دیدم که خیلی دیر راه مکتبش را یافته بود.
کتابها را بستم که مبادا مرگ و ناامیدی از لای سطور سیاهشان به حلقه شادی و دنیای آرزوهایشان رسوخ کند ، هر روز کلاس را به دست آروزها و رویاها میسپردیم و با داستانهای مختلف صفا میکردیم . همراه با " ماهی سیاه کوچولو " این بار نه از راه "ارس" بلکه از مسیر سیروان دریای زندگی و حقیقت را جستجو میکردیم . همراه با داستان " مسافر کوچولو " برای یافتن دوست به سفر میرفتیم تا آنها لذت سفر را در رویا تجربه کنند و من با مردم بودن را در میان آنها تمرین نمایم . هر داستانی را که میخواندم نقش قهرمانانش را به آنها میدادم غافل از اینکه هرکدام از آنها قهرمانان داستان پررنج و درد زندگی خود بودند . هر روز برای چند ساعت ، رنج نابرابری ها و درد ناملایمات را پشت دیوارهای مدرسه به دست فراموشی میسپردیم و روبروی هم مینشستیم . گرمی کلاسمان بوی نان گرمی بود که دسترنج پدر بود و مادر آن را در طبق " اخلاص و سادگی " میگذاشت و به مدرسه می آورد تا ظهر ، سیر از دیدار هم ، کوچه های پر فراز و نشیب زندگی را برای انجام تکالیفمان بپیمائیم و تا فردای دیدار هر کدام به دنبال مشق و تکلیف زندگی پی راه خود میرفتیم.
"کاوه" با آن جثه نحیف اما استوارش نهار نخورده به جای پدر بیمارش چوپان میشد و غروب هنگامی که گوسفندان را به روستا برمیگرداند ، مادر با لبخندی به پیشواز نان آور خانه میرفت تا خستگی کاوه و کرم طبیعت را برکت نام دهد و از پستانهای گوسفندان بدوشد و برای فروش راهی شهر کند و کاوه سرمست از رضایت مادر لبخندی میزد و به کیف مدرسه و تکالیف فرداهایش چشم میدوخت و لبخند زیبایش رنگ میباخت.
و .... "لیلا" با آن چشمان پرسشگر و نگاهی که تا اعماق وجود فکر آدمی را برای جواب رویاهایش جستجو میکرد کیف مدرسه را که زمین میگذاشت ، دوک نخ ریسی را برمیداشت تا او هم کمکی کرده باشد به مادر ، برای یافتن نان فردا ، و دوک را همراه با آرزوهای کوچک و بزرگش در دست میچرخاند تا ته اش باریک شود چون رشته های لطیف خیال او و باز دوک را میچرخاند و میچرخاند تا شاید روزی دنیا به کام او و مادر تنهایش بچرخد .
و ... "فریاد" با دیدن تکه ابری به پشت بام خانه میرفت و کاهگل آماده میکرد تا مبادا چکه های باران قالی کهنه اشان را بی رنگ و رو تر کند . آنچنان مهارت یافته بود که همراه پدر پشت بام خانه های همه روستا را مرمت میکرد تا چکه های باران مژده نان فردایشان باشد ، فقط گاهی میماند از میان سوز سرما و نان فردا برای باریدن باران و برف دعا کند یا نه .
و .... یاسر پس از مرگ پدر کار میکرد تا جای خالی او را پر کند و بتواند برای برادرش مداد رنگی و آبرنگ بخرد تا شاید آرزوی نقاش شدن خودش را برادرش برآورده کند .
و ... ادریس غایب فصل بهار کلاسمان هر روز با کوله باری بر دوش ، خوشحال از اینکه طبیعت او را از سفره گشاده اش نا امید نکرده بود ، چند کیلو گیاه برای فروش میافت و به روستا بر میگشت
و من نیز جریمه شده بودم تا هر روز بیقرار از نابرابریها و بیزار از آنچه تقدیر و سرنوشت می نامیدنش در برابرشان بایستم و بارقه های کم سوی امید را در چشمانشان به نظاره بنشینم ، در برابر کاوه سرم را به زیر می انداختم و دفترش را از زیر صورت آفتاب خورده اش که روی آن به خواب رفته بود بیرون میکشیدم و زیر دیکته نانوشته اش مینوشتم "چوپان کوچولو بیست هم برای تو کم است " و در کنار لیلا شرمنده از خستگی دیروزش ، دستان زبر و ترک خورده اش را در دست میگرفتم تا لطافت دست فرشته ای را لمس کنم و قبل از اینکه حرفی بزنم نگاه نافذ و معصومانه اش هزاران سئوال را همراه داشت و من سکوت میکردم ، و در کنار ادریس ، عاصی از تکلیف دوباره فردایش دستان تاول زده او را مینگریستم و همراه او از پنجره به دور دستها چشم میدوختم و او از رفتن بهار غمگین میشد و من از رنگ پریده او .
و امروز با یک دنیا غرور ، خوشحالی ، بغض ، حسرت و کوله باری از خاطرات تلخ و شیرین به آن روزها فکرمیکنم . روز معلم بود که گرانبهاترین هدیه های زندگیم را آنروز از آموزگاران بزرگ زندگی ام دریافت نمودم ؛ لیلا ، سه عدد تخم مرغ ، ادریس ، دو کیلو کنگر ، دسترنج یکروزش ، فرشته ، دوشاخه آلاله کوهی ، ندا ، یک عروسک از چوب و پارچه ساخته بود و یاسر یک نقاشی
و برای اینکه آن روز را در خاطراتمان جاودانه کنیم قرار شد که آرزوهایشان را با مدادهای رنگین نقاشی کننند .
کاوه در حالی که به پدرش فکر میکرد بیمارستانی کشید و زیرش نوشت این بیمارستان مجانی همه بیمارهای فقیر دنیا را مداوا میکند .
" فریاد " که همیشه آسمانی صاف و بدون ابر نقاشی میکرد تا دیگر دست و پای کسی یخ نزند دوباره آسمانی کشید و تا میتوانست خانه های زیبا و کوچک بر آن نقاشی کرد و زیرش نوشت این خانه ها برای کسانی است که خانه ندارند ، آسمان هم بزرگ و جادار است مثل زمین نیست که کوچک باشد و مجبور باشیم برای زندگی روی آن پول بدهیم در آسمان برای همه جا هست و من باز هم میتوانم در آن خانه بکشم .
فرشته هم که همیشه برای خودش و خواهرهایش برادری کوچک نقاشی میکرد اینبار به او گفتم که فرشته دنیا را از نو نقاشی کن بدون اینکه کسی تو را بخاطر دختر بودنت کم نبیند ، تو را مثل خودت و با خودت ببیند و او یک عالمه عروسک دخترانه کشید که بدور دنیا دست گرفته اند و میخواندند و یاسر مثل همیشه آرزوی پدرش را نقاشی میکرد یک وانت آبی رنگ تا شاید در رویا پدرش کول بری نکند و قرار شد یاسر نیز سرزمینمان را از نو نقاشی کند بدون فقر و نابرابری ، بدون اینکه کول برهای بانه ، سردشت ، مریوان و کامیاران مجبور شودند برای جابجایی ۱۰ کیلو چای برای دوهزار تومان جانشان را بدهند ، او یک منظره زیبا از طبعیت کشید که مردم مشغول کارند و زیر آن نوشت " کاش دیگر مرگ به کمین نان نمی نشست " .



- کول بران کسانی هستند که برای مزد ناچیزی کالای قاچاق را رو روی کول خود حمل میکند . سالانه دهها تن از آنان بر اثر کمینهای نیروی انتظامی ، سرما و تصادفات جاده ای جان خود را از دست میدهند.

***************************




پرسش
نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم تیر 1387 ساعت 11:58 شماره پست: 40
روزنامه جمهوري اسلامي نوشت: شبکه اول سيما چهارشنبه شب فيلم سخنراني احمدي نژاددر جمع فرماندهان بسيج را که مربوط به يک ماه قبل است پخش کرد که احمدي نژاد در اين سخنراني از ديدار دو تن از فرماندهان ارتش امريکا در عراق و تقاضاي آنها براي گرفتن عکس يادگاري با وي خبر داد و چنين نتيجه گرفت که کار امريکايي ها تمام است و فرماندهان آنها نيز با ايران هستند. بايد به اين سوال جواب داده شود كه با اينکه فرماندهان نظامي امريکا با ايران هستند چگونه قرار بود امريکايي ها احمدي نژاد را در سفر به عراق بربايند؟




پ.ن:عکس رو از اینجا گرفتم.





آخ
نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم تیر 1387 ساعت 23:16 شماره پست: 41
خسته از بدترین بدبیاری و اسیر سردرد، سیب نشسته را خوردم و ک..رم را حواله ی قفل بسته و فراموشیم کردم. آنگاه از بازار سوداگران بطری سبزم را پر آب نموده و نوشیدم مایعی را که طعم خونابه و شلغم می داد. پتیاره ای رنگین، خرامان از کنارم گذشت و بوی عطرش سردرد را به تهوع رساند و در آن هنگامه کودک که نه فرشته ای زیبا به فریاد آمد و مرا در زیباترین رویاها فرو برد.آخ که (( شور و حال کودکی بر نگردد دریغا)) و آخ که چقدر تنهایم.
خسته از بدترین بدبیاری و اسیر جزر و مد تهوع، دل به ماهم بسته بودم تا در جامه ی نو با زیباییش در آرزو غوطه ورم سازد که دندانی سیاه، روزگارم را سیاه کرد.
شک، خوره ای ایست بدتر از خوره و آنگاه که گریبانی را بگیرد، آخ. تنهایم و در این تنهایی طغیان تهوع را در آرزوی سبکباری، به انتظار نشسته ام. روحم آزرده و خیالم زخمی ست. اسب آمالم در گل حیرت مانده و شر و شورم در بند عقبه ای ست که غبارآلوده می نماید و آخ. خوابهای بی تعبیرم، دوستتان دارم و دوستتان دارم و دوستتان دارم ...
پ.ن: به گاه سردرد، به گا میروم.




آزادی های مشروع
نوشته شده در شنبه بیست و نهم تیر 1387 ساعت 10:31 شماره پست: 42
امروز مطلبی خوندم در باره ی سوتین و اینکه چرا خانما مجبورآ از سوتین استفاده کنند و ... . راستش من فکر میکنم هر کسی آزاده از سوتین استفاده بکنه یا نکنه. اگه بر فرض خانمی دوست نداشته باشه، میتونه استفاده نکنه. اگه با نگاهی ریز بین گشتی توی خیابون بزنید متوجه میشین که خیلیا از سوتین استفاده نمی کنند و خیلی راحت و آزاد ممه هاشون در نوسانه و اغلب برجستگی نوک ممه شون از فرسنگ ها قابل مشاهده ست. گر چه ادعایی که میخوام بکنم احتیاج به کار کارشناسی و میدانی داره ولی با تکیه بر تجربه ی شخصی باید بگم اگه خانم ها رو در استفاده ی از سوتین آزاد بذارن ـــ که به اعتقاد من هستند ـــ اکثریت، سوتین رو انتخاب میکنند. برای اثبات عرایض بنده کافیه از ایران خارج بشین و سری به بقیه ی دنیا بزنید. در همین ایران خودمون اگه به گنبد کاووس سفر کنید میبینید که زن های ترکمن از سوتین استفاده نمیکنند ولی بقیه ی خانم ها استفاده میکنند. کاملآ به آزادی های فردی معتقدم و براش مبارزه میکنم در عین حال معتقدم که باید به هنجار های جامعه هم احترام گذاشت. حتی اگه هنجارهای جامعه از دید ما غلط باشند، باید با اونها مبارزه کرد ولی تا زمانی که از بین نرفتند و جایگزینی براشون پیدا نشده و برای اکثریتی ارزشمندند ، ملزم به رعایتشون هستیم.تاکید میکنم حتی اگه با اون مطلبی که در جامعه ارزش محسوب میشه، مشکل داشته باشیم و از دید ما ضد ارزش باشه باز هم در مجامع عمومی نباید به ارزش های دیگران توهین کرد گر چه با همه ی وجودم اعتقاد دارم باید باهاش مبارزه کرد و از بینش برد. ولی با آگاهی دادن و جایگزین کردنش. اگه من از زیر شلوارم ش ورت میپوشم و قسمت های پایین تنه ام رو ( مثل بقیه ی جاهام ) مرتب میکنم و بعد مقابل خانم همسایه و خانم همکار و خانم دوست دختر و حتی آقایون آشنا و غیر آشنا، قرار میگیرم در حقیقت به خودم احترام گذاشتم. ولی اگه به خاطر گرمای هوا و عرق سوز کردن و خفه شدن و ... از لباس زیر استفاده نکنم و در حالی که انگار یه آونگ از خودم آویزون کردم که جلو تر از من، در حرکته و هر لحظه بدون اینکه رفتارش قابل کنترل باشه ممکنه به ابعاد مختلف دربیاد و خلاصه مثل یک انسان سه پا در جامعه تردد کنم و ... اصلآ چنین حقی دارم؟
پ.ن: خیلی دلم میخواد بدونم اگه با همچین وضعیتی در مقابل همین خانم های محترمی که از سوتین بستن متنفرند قرار بگیرم عکس العملشون چیه؟




حسرت
نوشته شده در یکشنبه سی ام تیر 1387 ساعت 9:7 شماره پست: 43
هر چی فکر میکنم میبینم هر کس دیگه ای مرده بود ککمم نمیگزید ولی خسرو شکیبایی یه چیز دیگه ست. انقدر با خاطراتم عجینه که نمیدونم چی بگم.توی خنده هام، گریه هام، عصبانیتم، عاشق شدنم، حسرت خوردنم و ... حضور داشته.خیلی از فیلم ها رو فقط به خاطر اون دیدم. شبهای زیادی منتظر بودم تا سریال شروع بشه و شکیبایی رو ببینم.اولین علاقم به سبیل با دیدن مرادبیگ شروع شد و برای اینکه زودتر سبیل درآرم یواشکی سراغ ژیلت بابام رفتم و گرچه هنوز چیز قابلی برای تراشیدن نبود ولی تقریبآ هر روز در حال تیغ کشیدن روی پوست صورتم بودم و پدرم که از سفر برگشت برای اینکه نفهمه با هم فکری پسر خالم با مداد پشت لبم رو کمی سیاه کردیم که همین باعث شد بیشتر تابلو بشم و گند قضیه در بیاد و اگه مادر بزرگم نبود چه کتکی که نوش جان نکرده بودم. هزار بار مثل اون، دستم رو بالا آوردم و گفتم (( عاطفه)) و خودم کیف کردم.چندین بار وقتی گیر کردم و دیگه راه پس و پیش نداشتم مثل آخر کیمیا قلم برداشتم و نامه رو اینجوری شروع کردم:(( اگر حیا اجازه میداد... )). چند شب پیش برای بار دوم اتوبوس شب رو دیدم چندین بار با صدای بلند گفتم:(( خسرو شکیبایی عشق منه)) ولی حالا که رفتی همش دارم فکر میکنم (( پس تکلیف عشق چی میشه؟))
پ.ن:احساس خلاء میکنم. انگار یه چیزی کمه. افسوس که تنها حسرت مونده و حسرت و حسرت.




شاملو
نوشته شده در چهارشنبه دوم مرداد 1387 ساعت 14:3 شماره پست: 44
دوم مرداد سالروز مرگ شاملو ست.
یادش گرامی...
شب با گلوي خونين خوانده ست دير گاه.
دريا نشسته سرد.
يك شاخه در سياهي جنگل
به سوي نور
فرياد مي كشد




تعطیلات
نوشته شده در یکشنبه ششم مرداد 1387 ساعت 17:33 شماره پست: 45
وقتی محصل بودم، آخرین امتحان ثلث سوم، مصادف بود با پایان انتظار. انتظار تعطیلات. با اینکه جزء اولین کسایی بودم که ورقه ی امتحان رو تحویل میدادم و خیلی از کسایی که تا آخرین لحظه توی جلسه ی امتحان میموندند و انگاری باسنشون به صندلی چسبیده بود، حرصم می گرفت ـــ گر چه بعدآ خودم هم به جمع این جماعت حرص درآر پیوستم و به امید تقلب تا آخرین لحظه سر جلسه حضور داشتم و حقآ که متقلب قهاری هم بودم ـــ بیرون جلسه منتظر میموندم تا همه ی بچه ها بیان بیرون و بعد از مدت کوتاهی که جواب سوال ها رو با هم چک می کردیم انگار همه ی خستگی از تنم بیرون رفته سرخوش و شاد و آروم تر از همیشه، پیاده به سمت خونه هامون حرکت میکردیم و توی راه یکسره حرف میزدیم انگار هیچ وقت حرفامون پایانی نداشت. از همه چیز و همه کس. جالب تر از همه وقتی بود که به خونه می رسیدم. از کلاس اول ابتدایی یه قانون برای خودم گذاشته بودم که وقتی آخرین امتحان ثلث سوم رو دادم، به محض اینکه به خونه رسیدم باید دیوونه بازی درآرم. دیوونه بازی هم از این قرار بود که وارد خونه که شدم کیف و کتاب رو یه گوشه ای پرتاب میکردم و عین سرخ پوستا دور خودم میچرخیدم، میرقصیدم، صداهای نامفهوم در میاوردم و بالاخره سرم گیج میرفت و نقش زمین میشدم. این قانون رو تا پایان دانشگاه همچنان حفظ کردم و الان هم که دو ساله شاغل شدم در آغاز تعطیلات تابستانی ــ جایی که من کار میکنم دو هفته تعطیلات تابستانی داریم ـــ همین مراسم اجرا میشه و تنها وقتیه که به تمام معنی از غم دنیا فارغم و احساسم، احساس همون پسر بچه ی هفت ساله ی بی مسوولیته که نه ماه تحصیلی رو به امید آخرین امتحان ثلث سوم و آغاز تعطیلات و ولگردی و بی خیالی و تا لنگ ظهر خوابیدن و تا نصف شب فوتبال بازی کردن و دوچرخه سواری و تیرکمون بازی و دخترای محل رو اذیت کردن و دعوا و شاید و شاید و شاید گاهی سفری به اتفاق خانواده و ... تحمل میکنه.
اینک تعطیلاتم آغاز شده و دیوونه بازی رو درست بر طبق آیین مخصوص انجام دادم ولی افسوس که هر چند مرتب زمین و زمان و بزرگ و کوچک به بی مسوولیتی متهمم میکنند اما کمرم داره زیر بار مسوولیت خم میشه و از اون همه شور و شوق چیزی نمونده جز خاطره و حتی گاهی آرزو میکنم که کاش تعطیلاتی در کار نباشه چون هزار کار نکرده روی هم تلمبار شده و انجام دادنشون موکول به تعطیلات. یکی به من بگه گناه من چیه که تصورم از تعطیلات هموناییه که گفتم و ... افسوس.
پ.ن: نمی دونم چرا همه ی عالم و آدم درست توی تعطیلات من این دور و ورا پیداشون می شه و البته که مهمون حبیب خداست.



تولد
نوشته شده در جمعه هجدهم مرداد 1387 ساعت 16:21 شماره پست: 46
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کین اشارت ز جهان گذران ما را بس
پ.ن: امروز تولدم بود
تولدی دیگر
نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم مرداد 1387 ساعت 15:51 شماره پست: 48
تصمیم گرفتم دوباره متولد بشم. کلی از عادات و اخلاق قدیمی رو بریزم دور و یه جور دیگه بودن رو امتحان کنم گرچه به قول مامانم: ((تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است)) ولی امتحانش ضرری نداره. البته من آدم بی ادبی نیستم و قصدم از تغییر کردن حذف یه سری از عادات قدیمیه که دیگه دارن اذیتم میکنند و مشکل آفرین میشن. به هر حال تصمیمم رو گرفتم حالا نمیدونم چقدر موفق بشم ولی به این باور رسیدم که برای تغییر جامعه باید از خودمون شروع کنیم و اگه هر کسی فقط خودش رو اصلاح کنه کلی از مشکلات خود به خود حل میشه و یه آدم اصلاح شده ست که میتونه به بقیه هم کمک کنه. خلاصش اینکه دارم به جنگ خودم میرم.



...
نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 1:30 شماره پست: 49
یه وقتی یه مطلبی از دکتر شریعتی خوندم با این مضمون که یه نفری، شروع کرده بود به شریعتی فحش و بد و بیراه گفتن که توی فلان کتابش فلان موضوع رو گفته و به فلان و فلان بی حرمتی کرده و از این حرفها. بد از اینکه سخنرانی طرف تموم میشه بهش میگن کجای کتاب این مطالبی رو که گفتی نوشته؟؟ یارو میگه هنوز کتاب رو نخوندم!!!!!!! قراره فلانی برام بیاره، هنوز نیاورده.
به دلایلی کاملآ شخصی و حسی و درونی، بدون اینکه فیلم (( مضنونین همیشگی )) رو دیده باشم ازش بدم میاد و به شدت متنفرم گرچه چند سال پیش _ از روی اجبار_ به هر ویدئو کلوپی که میرسیدم سراغ این فیلم رو میگرفتم ولی خوشبختانه پیداش نمی کردم. ولی دیروز _22/5/87 _ تلویزیون پخشش کرد. شب گذشته تبلیغش رو که نشون داد، ((میم بانو)) با خوشحالی تموم ساعت پخشش رو با صدای بلند اعلام کرد و من آه از دلم برخواست که وای بالاخره مجبور شدم ببینمش. بعد الظهر دیروز که پخش فیلم آغاز شد یک پتوی گنده انداختم روی خودم و سرم رو زیر پتو بردم و گرچه اصلآ خوابم نمیومد و به زور خودم رو خوابوندم. حالا شدیدآ در عجبم که واقعآ چه قدرتی باعث میشه که آدم توی چله ی تابستون بره زیر پتو و با اینکه خوابش نمیاد و میدونه شب بی خوابی پدرش رو درمیاره، بگیره بخوابه فقط به خاطر اینکه نسبت به یک فیلم حس خوبی نداره و نمی خواد ببیندش؟ و ضمنآ اگه همین الان که بی خوابی داره کلافم میکنه، بر گردم به عقب بازم همون کاری رو میکنم که کردم. نمیدونم شاید خیلی کله پوکم؟
پ.ن: رسمآ ریدم به تولد دوباره
پ.ن: حالم از خودم به هم میخوره




خدایا ما را تنگ بگردان
نوشته شده در شنبه بیست و ششم مرداد 1387 ساعت 10:26 شماره پست: 50
بعد از سه هفته امروز ــ شنبه ۲۶/۵/۸۶ ــ اومدم سر کار. هیشکی نیومده. تو قسمت ما بجز من، آقا فرهاد هست و سید که آبدارچی عزیزیه و بساط نسکافه رو رو به راه کرده حسابی. آقا فرهاد یک ربع پیش رفت منم میرم. بعد از سه هفته که باد به پشتمون خورده ،اساسی، سر کار اومدن سخته و زمان میخواد تا گشادی حادث شده رفع بشه. دعا کنید این پروسه زودتر انجام بشه و ما به تنگیه اسبق نائل.
پ.ن: حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت




روضه
نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم مرداد 1387 ساعت 16:5 شماره پست: 51
هستی مطلبی در مورد روضه خونی نوشته بود که من و با خودش برد به سالها پیش. مادر بزرگ من از اون پیر زنهای مومن و مذهبیه که پدر در پدر مومن بودن و به قول خودش حتی از آب شب مونده پرهیز میکردند!!!!! در راستای همین اعتقاداتش، هفته ای نیست که خونشون جلسه قرآنی، روضه ای، احیایی، ختم انعامی چیزی نباشه. یادمه سال چهارم دبیرستان که بودم روزای چهارشنبه جلسه ی قرآن داشت. یه سری خانم در ابعاد گوناگون و سنین مختلف هنوز سفره ی ناهار جمع نشده بود، سر میرسیدن و از اونجایی که نباید مرد نامحرم صداشون رو بشنوه من بیچاره توی گرمای تابستون و سرمای زمستون باید ساعت ۲ بعد از ظهر میزدم از خونه بیرون و تا حدود ۷و۸ شب که تموم میشد نباید برمیگشتم. یه وقتایی که مادر یزرگم سر حال بود لجبازیم گل میکرد و هر چی قربون صدقم میرفت که پاشو برو بیرون، افاقه نمیکرد و از جام تکون نمیخوردم. به هر لطایف الحیلی دست میزد که من و بفرسته بیرون ولی زیر بار نمیرفتم و در همین گیر و دار بود که نفر اول زنگ میزد و منم به سرعت میرفتم توی یکی از اتاقها و در رو میبستم. بعد از چند دقیقه ای مادربزرگم میومد و با لحنی ملتمسانه ازم میخواست که بدون سر و صدا همینجا بمونم و تا آخر جلسه از اتاق بیرون نیام.بعدم اون میرفت بیرون و منم در رو از داخل قفل میکردم. این ماجرا چند بار تکرار شده بود و من معمولآ همونجا میخوابیدم و بعد از تموم شدن جلسه بیدار میشدم ولی یه بار هر کاری کردم خوابم نبرد و از طرفی هم قضای حاجت به شدت گریبانم رو گرفت پیچ و تاب امونم رو بریده بود و چاره ای جز بیرون رفتن نداشتم. بلاخره دل رو به دریا زدم و از توی کمد اتاق یه دونه چادر مشکی پیدا کردم و انداختم روی سرم و صورتم رو کاملآ پوشوندم و فقط کمی از بینی ام پیدا بود. نگاهی توی آینه به خودم انداختم و دیدم ای داد بیداد چادر برام خیلی کوتاهه. به ناچار کمی روی زانو خم شدم تا قدم کوتاه بشه و بعد پشت در وایسادم و حرفای مامان بزرگم رو به خاطر آوردم که میگفت: (( اگه بیای بیرون آبروم میره. اینا اگه بفهمن نامحرم صداشون رو شنیده قیامتی بر پا میکنن که بیا و ببین.)) ولی این حرفا وقتی آدم شاش داشته باشه هیچ تاثیری نداره. یه نفس عمیق کشیدم و یک، دو، سه در رو باز کردم و از وسط خانمایی که دور تا دور خونه نشسته بودن و یکیشون داشت با صوت قرآن میخوند رد شدم. دم در خروجی که رسیدم، دیدم چون جمعیت خیلی زیاد بوده توی راهرو هم آدم نشسته. با احتیاط کنار جا کفشی مکث کردم و آماده شدم که به سرعت کفشام رو بکشم زیر چادر تا کسی نفهمه کفش مردونه بر داشتم. ولی از این نکته غافل بودم که همین که دست من از زیر چادر میاد بیرون، خانما یه دست پر از مو رو میبینن و صدای خندشون بلند می شه. خوشبختانه اونایی که دور و بر جا کفشی نشسته بودن همشون از فامیلای خودمون بودن و قضیه از جمع خودشون به بیرون درز نکرد.
پ.ن:یک دسته گل برای تو




چکی در جواب موچکی
نوشته شده در چهارشنبه سی ام مرداد 1387 ساعت 21:12 شماره پست: 52
پست قبلیم نقل خاطره ای بود که حول و حوش سال ۷۵ اتفاق افتاده و در پستوهای ذهنم بایگانی شده بود تا اینکه مطلبی که هستی در مورد روضه نوشته بود رو خوندم و اون خاطره رو مکتوب کرده و در وبلاگم گذاشتم. امروز که داشتم نظرات خوانندگان محترم رو میخوندم متوجه کامنت بسیار بسیار جالبی شدم که جالب بودنش از چند وجه بود . به همین دلیل تصمیم گرفتم این کامنت رو در قالب یک پست درآرم و بهش بپردازم. این کامنت رو عینآ مینویسم:

چهارشنبه 30 مرداد1387 ساعت: 15:13 توسط:ی
تو اصلاَ مذهب یا دین رو می شناسی ؟!!!!!!!!!!!!!!!!
نمیدونم چی باعث شده که خانم یا آقای ( ی ) این سوال رو بپرسند؟ من هیچ وقت ادعا نکردم که کارشناس مذهب هستم و یا بالعکس هیچ اطلاعی از دین و آیین ندارم. مثل خیلی از بچه های ایرانی توی یک خانواده ی مسلمون شیعه به دنیا اومدم، از بدو تولد توی گوشم اذون و اقامه خوندن، اندیشه های مذهبی رو از خونه و مدرسه و جامعه و ... یاد گرفتم. قصدم ذکر تاریخچه ی زندگیم نیست ولی اینا رو گفتم برای اینکه عرض کنم با اینکه اطلاعات تقریبآ زیادی از اسلام دارم ولی هیچ جای وبلاگم حرفی که نشون دهنده ی داشتن یا نداشتن اعتقاد مذهبی باشه نزدم و اصولآ نیازی حس نکردم که اینجا به این قضیه بپردازم گو اینکه هر زمانی لزوم این نیاز رو حس کنم حتمآ در این زمینه اقدام میکنم.
واقعآ نفهمیدم کجای نوشته ی من باعث شد که جناب ( ی ) این سوال رو بپرسن؟؟ واقعآ امیدوارم اگه بازم اینجا اومدن، جواب سوالم رو بدن. {لطفآ}
ضمنآ یک عالمه علامت تعجب بعد از علامت سوالشون گذاشتن!!! خواهش میکنم بگن از چی تعجب کردن؟ چون به لحاظ اصول نگارش __ تا جایی که من میدونم __ بعد از اون سوالی که پرسیدن علامت تعجب، محلی از اعراب نداره.
یک مساله ی دیگه هم هست که متاسفانه نه فقط در مورد ایشون بلکه در بسیاری از موارد دیده میشه و به هیچ وجه کار زیبایی نیست. اگه دقت بفرمایید میبینید که ایشون خودشون رو ــ ی ــ معرفی کردن؟ اصلآ قصدم این نیست که هر کسی باید با نام و نشون واقعیش بیاد و کامنت بذاره. نه، به هیچ وجه اعتقادی به این مطلب ندارم اما آدم میتونه با یک اسم، هر اسمی که میپسنده، نظرش رو امضاء کنه. من معتقدم وقتی که نظری ارایه میدیم و بعد اسممون رو در محل مخصوص درج میکنیم، در حقیقت داریم نظرمون رو امضاء میکنیم و مطلبی که امضاء نداشته باشه به هیچ وجه از وجاهت کافی و وافی برخوردار نیست. مطلب دیگه ای که باید بهش اشاره کنم اینکه ( ی ) نشونیٍ وب سایت و پست الکترونیکی گذاشته ولی بجای اینکه نشونیٍ درست و صحیح بذاره بجای وب سایت http://-/ و بجای پست الکترونیکی 1@u.com اشکالی رو که میبینید درج کرده. سوال من از همه ی دوستای نازنینم و نیز خانم یا آقای ــ ی ــ اینه که آخه مگه آدم مجبوره که حتمآ نشونیٍ بذاره؟ اونم توی بلاگفا که بجز اسم، اطلاعات دیگه ای رو طلب نمیکنه. من نمیدونم چرا کسی باید بجای اینکه اطلاعات صحیحش رو ثبت کنه و یا اصلآ از خیرش بگذره، بیاد و وقت بذاره و نشونیٍ غلط بنویسه؟؟ نمیدونم چی باید بگم. این جور کامنت ها رو بارها و بارها بارها دیدم. هم در وبلاگ های خودم و هم دیگران. به هر حال قدم همه ی مهمونای عزیزی که اینجا رو میخونند و با نظراتشون بسیار بسیار بسیار به من کمک میکنند، روی چشمم.
پ.ن: اسم این پست رو از شادروان اخوان ثالث وام گرفتم. شعری دارند به این نام که اگه اشتباه نکنم در کتاب ((تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم)) هست.



دستمال کاغذی
نوشته شده در جمعه یکم شهریور 1387 ساعت 16:59 شماره پست: 53
روز است و سختتر
شب است و سنگتر
روز از پی روز
مثل دستمال کاغذی
فرت فرت
ورق می خورد
رویای بی خیالی لیز خورده و روبروی ساعت سپری شده
باز ایستاده است
ـــ صحیفه ی دستمال کاغذی،
ورق پاره ای بی مصرف است
کاتب ورق بزن.

پ.ن: سروده شده در بیست و چهارم مهرماه هشتاد و شش.



چای آلبالو
نوشته شده در یکشنبه سوم شهریور 1387 ساعت 11:9 شماره پست: 54
من هر وقت آلبالو میبینم یاد دوران دانشجوییم میافتم.شش نفری با هم یه خونه گرفته بودیم که از پشت و جلو دو تا حیاط گنده داشت با انواع درختان میوه. ما که نارس و کال کال همه ی میوه های خودمون رو خورده بودیم. تیر ماه بود و موقع امتحانات. خیر سرمون شبا تا دیر وقت مثلآ درس میخوندیم. همون جوری که گفتم خونه ی ما دو تا حیاط داشت. در ورودی و رفت و آمد از حیاط جلویی بود و حیاط پشتی بین دیوارهای همسایه ها محصور. خونمون هم سه تا اتاق تو در تو بود. سمت راست آشپزخونه، وسط هال و سمت چپ یک اتاق که هم اتاق خواب بود و هم جای هزار تا کار دیگه. این اتاق دو تا پنجره داشت. یه پنجره به حیاط پشتی باز میشد و محل پرتاب آشغال و زباله، تف کردن، ادرار کردن و هر کار دیگه ای بود. یعنی حیاط پشتی رو تبدیل به آشغال دونی کرده بودیم. شاید هزار تا بطری نوشابه و چهار لیتریه خالی و از این جور زباله های خشک اونجا جمع شده بود. ضمنآ شب ها چون دستشویی توی حیاط بود و لامپش هم سوخته بود دیگه کسی زحمت تا اونجا رفتن رو به خودش نمیداد و از همون پنجره، سرش رو درمیاورد و میشاشید و خلاص. یه کاربرد دیگه هم توی تابستون داشت، وقتی از حموم در میومدیم توی لبه ی پنجره جلوی آفتاب دراز میشدیم تا خشک شیم ( نه اینکه فکر کنید حوله نداشتیم، داشتیم ولی به حدی کثیف بود که دلمون نمیومد نگاشون کنیم چه برسه باهاشون بدنمون رو خشک کنیم ). یه شب تابستون که توی اتاق مشغول درس خوندن بودیم از پنجره نگاهی به حیاط پشتی انداختم و چشمم به درختای میوه ی همسایه افتاد. لعنتی اصلآ به میوه ها دست نزده بود.سیب و آلبالو بود که داشت چشمک میزد. از پنجره پریدم توی حیاط و میوه هایی رو که روی شاخه هایی بود که دستم میرسید چیدم و جاتون خالی یک چایی آلبالو ردیف کردیم و چه حالی داد. اون شب گذشت و مزه ی چایی آلبالو رفت زیر دندونمون. شب بعد برای چیدن میوه مجبور بودیم بریم توی خونشون چون دیگه از روی دیوار نمیشد میوه چید یعنی اصلآ چیزی نمونده بود و دیشب همه رو چیده بودم، برای اینکه کی بره توی حیاط همسایه آس ریختیم و دو تا از بچه ها که آس آوردن رفتن و چیدن و میوه خوری به راه شد و اون شب هم گذشت و شب بعد از راه رسید و آس به ما افتاد. رفتم توی حیاط همسایه و مشغول چیدن شدم. نا گفته نمونه که لخت بودم و بجز یه دونه ش و رت چیز دیگه ای تنم نبود یه دونه زنبل هم دور گردنم انداخته بودم که میوه ها رو میریختم توش.حسابی سرگرم چیدن بودم که متوجه صداهای مشکوکی شدم و ناگهان یه دونه سیب خورد توی سرم نگاه کردم و دیدم یکی از بچه ها از روی تیغه هی اشاره کرده و صدا در آورده و چون من متوجه نشدم یه دونه سیب پرت کرده. با دست بهش اشاره کردم که چی میگی اونم هی با انگشت به پشت سرم اشاره میکرد. برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم و چشمتون روز بد نبینه، صاحب خونه بیدار شده بود و از پنجره ی آشپزخونه داشت توی حیاط رو نگاه میکرد، یه لیوان آب هم دستش بود. احتمالآ بیدار شده بود که آب بخوره متوجه صداهای مشکوکی شده بود و اومده بود ببینه چه خبره ولی چون اون توی نور بود و من توی تاریکی و لابلای درختا نمیتونست من رو ببینه. معطل نکردم و زنبیلی که دور گردنم بود در آوردم و پرت کردم توی حیاط خودمون و خودم پریدم و لبه ی دیوار رو گرفتم. ناگفته نمونه که پای دیوار همسایه یه لونه بود که از چوب و گل و سنگ و آت و آشغالای دیگه برای مرغ و خوروساش ساخته بود و ما وقتی میخواستیم بریم توی حیاطش پامون رو روی این لونه میذاشتیم و لبه ی دیوار رو میگرفتیم و خودمونو بالا میکشیدیم ولی اونشب چون من با شتاب پریدم روی لونه ی مرغا، سقفش خراب شد و پاهام رفت توی لونه. مرغ و خروسا سر و صدا میکردن و بال بال میزدن و پای منو نوک میزدن، از یک طرفم دستام لبه ی دیوار رو گرفته بود ولی خنده امونم رو بریده بود و نمیتونستم خودم رو بالا بکشم و از طرف دیگه صدای وحشتناک خنده ی بچه ها بود که دو تاشون از روی دیوار با صدای بلند به من میخندیدن و بقیه از توی حیاط هی میگفتن چی شده چی شده. خلاصه اینکه دو نفری که روی دیوار بودن، دستای من و گرفتن و کشیدن روی دیوار و هر سه تامون با هم پرت شدیم توی حیاطمون. و حالا نخند کی بخند.
فردا بعدالظهر در زدن. رفتم در و باز کردم. آقای همسایه بود که یه سبد پر از میوه برامون آورده بود. میوه ها رو به من داد و از قضایای دیشب هیچی نگفت. منم اصلآ به روی خودم نیاوردم و میوه ها رو گرفتم و تشکر کردم.
پ.ن: چند ماه بعد همسایه ها استشهاد محلی تهیه کردند و ما رو از اون محله بیرون کردند. نا مردا.



خاطره
نوشته شده در سه شنبه پنجم شهریور 1387 ساعت 9:29 شماره پست: 55
یادته آخرین باری که برای یه مدت طولانی از هم دور شدیم؟ بی قراری ها و آوازه خوونی های من توی کویر خشک و سوزان. یادته وسط بیابون، وقتی تو زنگ میزدی، کار و ول میکردم و بلند بلند برات (( کوچولو )) رو میخوندم. یادمه برای اینکه دلت زیاد تنگ نشه یه روز که آفتاب کویر کلم و داغ داغ کرده بود رفتم زیر چادر و یه عکس گرفتم. با همون فیگوری که تو ازش میترسیدی ـــ یادته هی میگفتی دستات و از روی صورتت بردار، میترسم ـــ و برات ایمیل کردم. نمیدونم دنیا عوض شده یا ما. بعد از چند سال این دفعه ی دومیه که قراره یه مدت ازت دور باشم. این دفعه هم همون عکس رو میذارم که ببینی ولی یه فرق با دفعه ی پیش داره. بار اول عکس رو فرستادم که دلت تنگ نشه و حالا میذارمش که هر وقت نگاش کردی دلت برام تنگ بشه و یادم بیفتی.
پ.ن: آرزومند آرزوهایت.
پ.ن: شاید سادیسم گرفتم.



عاشقم
نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم شهریور 1387 ساعت 14:33 شماره پست: 56
نمیدونم باز چه مرگم شده؟ حالت های آشنا بر گشتن. بین خواب و بیداری، ساعتها غوطه ورم. خیال پردازی های بی انتها و رنگا رنگ، افسردگی مزمن، نگاه خیره و بی تفاوت ـــ همون نگاهی که به عالم و آدم بی تفاوت میشه و فقط تو رو فریاد میزنه، همون نگاه رو امروز صبح توی آینه دستشویی دیدم. چشم تو چشم که شدیم همچین ابروهاش رو تو همدیگه گره زد و با خشم نگاهم کرد که همونجا نشستم و شاشیدم ــــ و هزار تا علامت دیگه باز اومدن و گریبون چاک چاک من رو چسبیدن. حس غریب عاشقی. میشناسمش. بهتر از خودم. سعی بی خود نباید کرد. به دست و پا زدن توی مرداب میمونه فکر خلاصی. به تو فکر میکنم. پس چرا راه نمیره این عقربه ی نحس بی احساس. قطره قطره شبنم تنت رو لیسیدم. یادته. باز تشنه ام.قد خدا



خواب
نوشته شده در شنبه شانزدهم شهریور 1387 ساعت 10:20 شماره پست: 57
دیشب دوباره خواب دیدم. مثل همیشه. حتی در طول روز هم اگه خوابم ببره خواب میبینم. کابوس بود. مثل خیلی وقتای دیگه. ولی اینبار دلم نمیخواست از خواب بیدار بشم. همیشه میگم اگه داد و بیداد کردم و حرف زدم از خواب بیدارم کن. ولی دیشب وقتی بیدارم کرد کلی شاکی شدم. خواب دیدم دارم یه نفر رو شکنجه میکنم. آب جوش میریختم روش، با پاهام میپریدم روی شکمش، میخ میکردم توی تنش و ... خلاصه هی شکنجه ش میدادم و ... از خواب بیدار شدم. صبحی داشتم فکر میکردم هر دفعه که خوابهای وحشتناک و کابوس میبینم هیچ کس پیدا نمیشه بیدارم کنه حالا یه دفعه که یه پ ف ی و س ی رو که بدم ازش میاد گیر آوردم و دارم ترتیبش و میدم باید زرتی از خواب بیدارم کنن. حالا اگه اون داشت ترتیب من رو میداد احتمالآ همه به خواب اصحاب کهف فرو رفته بودن.



مدرک
نوشته شده در دوشنبه هجدهم شهریور 1387 ساعت 14:21 شماره پست: 58
بلاخره انگاری قراره دفاع کنم. تا ۳۱ شهریور وقت دارم. امروز با استاد راهنما و مشاور صحبت کردم. استاد داور هم تعیین شد. فردا باید برم پیش داور، تاریخ دفاع رو تعیین کنه. وای خدای من. آرزو کنید زودتر اول مهر بیاد و من از این کابوس پایان نامه راحت شم. گر چه بنی آدم جماعت عبرت نا پذیر میباشد و چند وقت دیگه، دارم برای پایان نامه ی دکتری حرص میخورم. یکی نیست بگه آخه ... بشین از زندگیت لذت ببر. مدرک و میخوای چه کنی؟ برو دنبال سواد و علم، نه مدرک و مدرک گرایی. درد بزرگیه که بدبختانه خیلی ها دچارش شدن و من هم گرچه دارم باهاش مبارزه میکنم ولی دچار این بدبختی ــ مدرک گرایی ــ هستم. از همون اول زندگی به امید یه فردای نا معلوم، امروزمون رو خراب میکنیم و آخرشم نمیدونم. البته متاسفانه ((این خانه ز پایبست ویرانست)) و نمیشه کسانی رو که دنبال مدرک میرن خیلی سرزنش کرد چون اگه مدرک نداشته باشی، حالا هر چی دلت میخواد با سواد باش، کسی اهمیتی بهت نمیده و کلاهت پس معرکه ست مخصوصآ اگه کار دولتی داشته باشی که دیگه خر بیار و باقالی بار کن. یه ننه قمر بی سواد دهاتی رو میذارن بالای سرت فقط به این دلیل که یه مدرک به درد نخور از دانشگاه فلان گرفته!!! بگذریم که این قصه سر دراز دارد...



پاییز
نوشته شده در چهارشنبه بیستم شهریور 1387 ساعت 23:45 شماره پست: 59
پاییز از راه رسید، دست به عصا و خسته
پ.ن: بوی پاییز میاد



بیست میخوام
نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم شهریور 1387 ساعت 14:9 شماره پست: 60
پارسال وقتی میم بانو از پایان نامش دفاع کرد دانشگاه تهران رو با یک نمره ی ۲۰ ترکوند. حالا فکر میکنم اگه من فردا ۲۰ نگیرم کم آوردم و اینا و اینا و اینا.
پ.ن: حسود هرگز نیاسود.



تموم شد
نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم شهریور 1387 ساعت 9:50 شماره پست: 61
دیروز بالاخره ساعت ۱۴.۳۰ دقیقه دفاع کردم. با درجه ی عالی و نمره ی ۱۹.۵، گرچه دلم ۲۰ میخواست ولی به هر حال نمیذارم این نیم نمره حلاوت این سر خوشی رو به کامم تلخ کنه. خوشحالم و ولع خوندن دارم و این عطش رو با دهها کتاب نخونده ای که دارم حتمآ حتمآ رفع میکنم.
پ.ن: دل من تو رو میخواد



خاطره 2
نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم شهریور 1387 ساعت 9:44 شماره پست: 62
یک مطلبی رو اینجا خوندم که بعد از مدتها نزدیک بود گریه کنم. فقط باید یه مطلب رو بهش اضافه کنم اونم اینکه سه شنبه ها شبکه ی دو یه فیلم سینمایی پخش میکرد ساعت یک ربع به نه. من خوندن ساعت رو از همونجا یاد گرفتم یعنی اولین چیزی که از ساعت یاد گرفتم وقتی بود که هر دو تا عقربه روی نه بود و فیلم سینمایی شروع میشد. بقیه ی مطالبش رو انگار از زبون من گفته برای همین بدون کم و کاست عینآ نقلش میکنم:
خوندن اين اراجيف به سنين زير 30 سال عمرآ توصيه نميشود ، بود . است . هست .


نتونستم . احمقم دیگه . نتونستم .





نمیدونم کجا بود که اون لینکو دیدم . ۲ سال بود که میخواستم بهترین
لینکها یا مطالبي رو که دیدم بذارم . مطمئن بودم این لینکها نه مطالب
خودم تو بی بی سی و هزارتا سوراخ دیگس و نه تو لاس خشکه های
bebo و ...

زمستون كه ميشد تند تند مشقاي احمقانهء مدرسهء خرابشده رو مينوشتيم و
ميچپيديم زير كُرسي مادر بزرگ . تلوزيون "14 سياه وسفيد مادر بزرگ رو زير كُرسي
به تلوزيون "21 رنگي خودمون كه باباهه با كلّي منّت خريده بود و غُر و لُند هاي
هميشگي مامان ترجيح ميداديم .
وقتي كه هوا يه نمه رو به تاريكي ميذاشت از ترس اينكه مامان نفرستمون
از نونوايي تافتوني تو خيابون ايران ( سر سقاباشي ، درست روبروي داروخانه )
نون تازه بخريم ؛ خودمونو ميزديم به خواب و جواب جيغاي مامانو نميداديم .

شنبه شبا اوشين داشت . خيابونا ميشد عين قبرستون . هيشكي تخم نميكرد
از خونه در بياد ، مبادا 2 دقيقه از سريالو از دست بده . يه شنبه شبا ديدنيها
داشت . خدا خيرش بده جلال مقامي رو ، ايشالله هميشه زنده باشه كه تو اون
همه بدبختي ؛ چند دقيقه اي حواسمونو پرت ميكرد .
دوشنبه شبا ورزش و مردُم داشت . واسه همونم همگي مشالله مشالله ورزشكار
شديم . سه شنبه و چارشنبه و پنج شنبه تلوزيون رسمآ تعطيل بود . يا سخنراني
حضرات عظام رو نشون ميداد ، يا قرآن پخش ميكرد .
جمعه كه ميشد يه حال ديگه داشتيم . صبح ساعت 7 به عشق حليم خوري ميرفتيم
تو بازارچه ، 20 تومن ميداديم و 1 كيلو حليم و 2 تا نون سنگك ميخريديم .ساعت 8 صبح
جمعه با شما شروع ميشد . مهرپرور و نوذري و آذري و عرفانيان و ... يادش به خير .
ساعت 9 صبح برنامه كودك شروع ميشد . ممول و بِلفي و ليلي بيت و ... سر ظهر
خوراكمون ترانه هاي درخواستي راديو كويت بود . داوود شيباني و فرشيد و حميرا و معين
و مهستي گور به گوري ميخوندن . ساعت يك و نيم قصّه ظهر جمعه داشت . فكر كنم سرشار
يا همچين چيزايي قصّه گو بود . ساعت 2 تا 4 دوباره برنامه كودك داشت . ساعت 4 فيلم
سينمايي شروع ميشد . ساعت 6 ميرفتيم بستني فروشي ميدون شهدا ، زير پيچكاي
پُر پُشت مينشستيم و حال ميكرديم . بعضي وقتام ميرفتم از بستني فروشي اكبر مشتي
يه كاسه فالوده واسه خودم و 2 كيلو بستني واسه بقيه ميخريدم . از همون بچّگي بستني
سنّتي دوست نداشتم .
ساعت 7 تفسير سياسي هفته نشون ميداد . هموني كه بعدآ خودم براش آهنگ ساختم .
ساعت 9 لبهء تاريكي داشت . با موزيك محشر كلپتون و بازي محشر تر جو دن بيكر .

ساعت 10 كه ميشد تازه دلشورهء شنبه گشاده مي افتاد تو دلمون . يواشكي ميرفتيم تو
اتاق اونور حياط و شروع ميكرد مشقاي باقي مونده رو مثل خرچنگ و قورباغه دنبال هم رديف
كردن .

بعد ترا ارتش سرّي و از سرزمينهاي شمالي و هانيكو و در برابر باد و .. اومد . براي هم
سنّ و سالاي من هنوزم يه راز مونده . راز كه نه ؛ يه مشكل عديده . اينكه چطور علي
كوچولو و هادي وهدا و كار و انديشه رو به بچّه هامون نشون بديم و بگيم كه بابات ،
مامانت با اينها بزرگ شدن . اينقدر پاي پي اس تري و XBOX و اين كس شعرا نشينين
و ديجيتالي نباشين . چجوري ميشه ؟

به هر حال ... يكي از بهترين مطالبي كه تو اين ۸ -۹ ساله خوندم اين مطلبه .
يكي ديگه هم هست كه فردا پس فردا ميذارم . چون هيچ سنخيّتي با مطلب بالا نداره .
يه چيز ديگه هم ، ببخشيد ؛ دو تا چيز ديگه هم بگم و برم : يكي اينكه اراجيفي كه
خوندين اوّلين نوشته ايه كه با صداي خودِ حقيقيم نوشتم . دوّميشم ... دوّميشم
يادم رف به خدا مخه گوزيده . حالا اگه بعدآ يادم افتاد ميگم .



...
نوشته شده در یکشنبه سی و یکم شهریور 1387 ساعت 14:46 شماره پست: 63
همه باید مثل من فکر کنند. اگه کسی پیدا شد و یه چیز دیگه ای گفت؟ به گور هر چی نه بدترش خندیده. آخه من ... .
پ.ن:راستی واقعآ چرا بعضیها اینقدر عوضی هستند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



اشک
نوشته شده در یکشنبه هفتم مهر 1387 ساعت 12:25 شماره پست: 64
کی میدونه هر قطره ی اشک، چند می ارزه؟
پ.ن: شاید سرمایه دار بودم و خبر نداشتم؟



جوش
نوشته شده در شنبه سیزدهم مهر 1387 ساعت 14:3 شماره پست: 65
نمیدونم چرا این همه دلم میخواد جوش چرکی بترکونم؟ وقتی از دو طرف می گیرم و فشارش میدم و فرتی چرکش میزنه بیرون انگار که یه حرکت انقلابی انجام داده باشم، پر از خوشی میشم!!!!! از بخت خوب یا بد، من جوش جوشی نیستم یعنی از اولشم نبودم ولی همون تک و توک هایی رو که میزدم خودش غنیمت بود. امروز یه خانمی اومده بود پیشم که پشت لبش یه جوش چرکی گنده داشت از اول تا آخر نفهمیدم چی گفت همش داشتم به پشت لباش نگاه میکردم. دلم میخواست با یه حرکت بپرم روش و ترتیب جوشش رو بدم ولی خوب حیا اجازه نداد.
پ.ن: هر چی میکشم از این ماخوذ به حیا بودنه!!
پ.ن: ترکاندن انواع و اقسام جوش، دمل، کورک و ... در اقصا نقاط بدن با کمترین هزینه و بصورت سر پایی، نشسته، دراز کش یا هر مدل دلخواه دیگر در سریع ترین زمان ممکن پذیرفته میشود.



سرگذشت کتاب خوانی من
نوشته شده در دوشنبه پانزدهم مهر 1387 ساعت 15:35 شماره پست: 66
توسط کژال به بازی «سرگذشت کتاب خوانی من» دعوت شدم. راستش قبل از این اینکه سواد داشته باشم یه سری کتاب بچه گونه داشتم مثل سری کتابهای لورل هاردی و یه کتاب دیگه هم داشتم که اسمش یادم نیست. در مورد یه سرباز چوبی بود. از این سربازهای انگلیسی که در کاخ باکینگهام عین چوب خشک وایسادن. اگه کسی اسم این کتاب یادشه به من بگه. وقتی رفتم کلاس اول و سواد دار شدم پشت جلد همه ی کتابهام بجای اسم خودم مینوشتم (( راکی بلبوی)) آخه اون زمان راکی خیلی روی بورس بود. یادمه خیلی زود شروع به خوندن کتابهایی کردم که برای سنم خوندنشون زود بود از اولینشون ((چگونه انسان غول شد)) بود. هنوز ابتداییم تموم نشده بود که مقدمه ای بر رستم و اسفندیار از شاهرخ مسکوب رو خوندم. همون سالها بود که رفتم نمایشگاه کتاب و یه کتاب از هانا آرنت به نام انقلاب مجارستان رو بر داشتم که بخرم. آقای کتاب فروش یه نگاهی به کتاب کرد و بهم گفت این کتاب برای سن تو مناسب نیست و یه کتاب که دستش بود رو به من داد و گفت بیا این کتاب و کتابی رو که خودت برداشتی هر دوتا رو من بهت هدیه میدم. کتابی که بهم داد اسمش محشر صغری بود از یه نویسنده ی اروپای شرقی. داستان یه نویسنده ی معروفه که حزب ازش میخواد خودش رو به عنوان اعتراض آتیش بزنه و ... حالا حساب کنید من نهایتآ ۱۲ سالم بوده که این کتاب رو خوندم. شانس آوردم افسردگی نگرفتم. هر چی بزرگتر میشدم علاقم به کتاب بیشتر میشد و پول تو جیبیم کفاف این همه اشتیاق رو نمیداد در نتیجه به کتاب دزدی متوسل شدم. یه بازار روبروی دبیرستانمون بود که چند نفر اونجا کتاب دست دوم میفروختند. شنبه ها زنگ وسط ورزش داشتیم. از دبیرستان میزدم بیرون و پروژه ی کتاب دزدون رو اجرا میکردم. یادش به خیر خیلی وقتها تا صبح نمیخوابیدم و کتابی رو که ظهر دزدیده بودم، میخوندم. همینجوری دوستی من و کتاب ادامه داشت تا امروز که دستم توی جیب خودم رفته و کتاب جزء لاینفک سبد خانوار شده. اما در مورد بهترین کتابهایی که خوندم باید بگم که نمیشه گفت کدوم کتاب بهترین بوده، عقاید یک دلقک رو خیلی دوست دارم، ناتور دشت، چگونه فولاد آبدیده شد، سمفونی شبانه ی ارکستر چوب، چاه بابل، زاده ی آزادی و ... در کل باید بگم که کتاب خوب زیاد خوندم.
من ملکه و پریسا و رقاصه و هستی و نازلی و شبلی و گندم و همه ی کسایی رو که توی لیست پیوندهام هستند، به این بازی دعوت میکنم.



...
نوشته شده در پنجشنبه هجدهم مهر 1387 ساعت 20:5 شماره پست: 67
دیروز سالمرگ چه گوارا بود.
پ.ن: با تشکر از نازلی برای یاد آوریش.



هویت
نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم مهر 1387 ساعت 10:54 شماره پست: 68
مطلبی با همین عنوان در وبلاگ ملکه هست که بسیا بسیار بسیار مهمه، خواهش میکنم بخونید و در صورت امکان کمکش کنید.
لینک مطلب http://eterafatemalake.blogfa.com/post-11.aspx



!!!
نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم مهر 1387 ساعت 13:48 شماره پست: 69
میگم این زندگی خیلی قشنگه ها!!




...
نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر 1387 ساعت 12:21 شماره پست: 70
زندگی گندتر از این نمیشه
پ.ن: حالم از هر چی انتظار به هم میخوره



لحظه ای ناب
نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم مهر 1387 ساعت 10:18 شماره پست: 71
سکوتی هزار رنگ را دیدم. سکوت مطلق، و باد بی صدا میوزید. دل پر از اضطراب، در کابین هوس روان بود به ناکجایی که هنوز نمیدانم و چشمهایم جز هیجان هیچ نمیدید. آرزویم نرم تر از همیشه در دستم بود و با هر پیچ، زندگی از من جا میماند. غروب پهن میشد و تشویش خاصیتش بود. صدای امواج، صدای قاصدان خدا بود و صدای من لرزان و موسیقی لا لا لا لا لا لا ... و خدا عاشق شد.
پ.ن:شعری از نزار قبانی تقدیم به تو:
قصیده الحزن
ترجمه: هادی محمد زاده
عشقت به من آموخت که اندوهگین باشم
و من قرن ها محتاج زني بوده ام که اندوهگينم کند
به زني که چون گنجشکي بر بازوانش بگريم
به زني که تکه هاي وجودم را
چون تکه هاي بلور شکسته گرد آرَد
مي دانم بانوي من! بدترين عادات را عشق تو به من آموخت
به من آموخت
که شبي هزار بار فال قهوه بگيرم
و به عطاران و طالع بينان پناه برم
به من آموخت که از خانه بيرون زنم
و پياده رو ها را متر کنم
و صورتت را در باران ها جستجو کنم
و در نور ماشين ها
و در لباس هاي ناشناختگان
دنبال لباس هايت بگردم
و بجويم شمايلت را
حتي! حتي!
حتي! در پوستر ها و اعلاميه ها! عشقت به من آموخت که ساعت ها در اطراف سرگردان شوم
در جستجوي گيسوان کولي
که تمام زنان کولي بدان رشک برند
به جستجوي شمايلي در جستجوي صدايي
که همه ي شمايل ها و همه صداهاست
بانوي من!
عشقت به سرزمين هاي اندوهم کوچاند

که قبل از تو هرگز بدان ها پا نگذاشته ام
و نمي دانستم
که اشک انساني است
و انسانِ بي غم
تنها سايه اي است از انسان...
عشقت به من آموخت
که چون کودکي رفتار کنم
و بکشم چهره ات را با گچ
بر ديوار
و بر بادبان قايق صيادان
و ناقوس هاي کليسا
و صليب ها.
عشقت به من آموخت
که چگونه عشق
جغرافياي روزگار را در هم مي پيچد
به من آموخت وقتي که عاشقم
زمين از چرخش باز مي ماند
چيز هايي به من آموخت
که روي آن ها حسابي هرگز باز نکرده بودم
افسانه هاي کودکانه خواندم
و به قصر شاه پريان پا گذاشتم
و به رويا ديدم که رسيده ام به وصال دختر شاه پريان
دختري با چشم هايي روشن تر از آب درياچه هاي مرجاني
لبانش خواستني تر از گل انار
خواب ديدم چون سوارکاري تيزرو دارم مي ربايمش
خواب ديدم سينه ريزي از مرجان ومرواريد هديه اش کرده ام
بانوي من! عشقت به من آموخت هذيان چيست
به من آموخت که عمر مي گذرد ...
و دختر شاه پريان پيدايش نمي شود ...
عشقت به من آموخت
که چگونه دوستت بدارم در همه ي اشيا
در درخت زرد و بي برگ زمستاني
در باران
در طوفان
در قهوه خانه اي کوچک
که عصر ها در آن
قهوه ي تاريک مي نوشيم
عشقت به من آموخت که چگونه
به مسافرخانه ها و کليسا ها و قهوه خانه هاي بي نام پناه برم
عشقت به من آموخت که چگونه شب
بر غم غريبان مي افزايد
به من آموخت که
بيروت را زني فريبنده ببينم
زني که هر شامگاه زيبا ترين جامه اش را مي پوشد
و غرق در عطر
به ديدار دريانوردان و پادشاهان مي رود
عشقت به من آموخت که چگونه بي اشک بگريم
عشقت به من آموخت که چگونه غم
چون پسري با پاهاي بريده
بر راه « روشه» و « حمرا» مي خوابد.....
عشقت به من آموخت که اندوهگين باشم
و من قرن ها محتاج زني بوده ام که اندوهگينم کند
به زني که چون گنجشکي بر بازوانش بگريم
به زني که تکه هاي وجودم را
چون تکه هاي بلور شکسته گرد آرَد...



تکرار
نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم مهر 1387 ساعت 15:36 شماره پست: 72
تمامی غرورم
مداومتی بیهوده شد
و شاسی های تکرار را فشردم
بوق بوق بوق
بوق بوق بوق
__ طبل رسوایی ام کوفته خواهد شد
می دانم
و این رازیست
که از انتظار آموخته ام
آه که از دانسته چه سود
وقتی عقل پایمال دیوانگی ست
پ.ن: سروده شد در بیست و هشتم مهر ماه هزار و سیصد و هشتاد و هفت



...
نوشته شده در چهارشنبه یکم آبان 1387 ساعت 9:43 شماره پست: 73
دلم میخواد آلتم قد برج میلاد بود بعدش فرو میکردم توی ... تا هر کی وارد شهر میشه ببینه که جای شما کجاست.



...
نوشته شده در جمعه سوم آبان 1387 ساعت 23:36 شماره پست: 74
و عشق ناشناخته ترین ... دنیاست.



دوشنبه
نوشته شده در یکشنبه پنجم آبان 1387 ساعت 9:36 شماره پست: 75
از هر چی فرداست بدم میاد.
پ.ن: نمیدونم جاده ی هراز فردا بسته ست یا باز یا چی



همزاد پنداری
نوشته شده در یکشنبه پنجم آبان 1387 ساعت 22:24 شماره پست: 76
امشب شعری رو از عباس صفاری در شهروند امروز این هفته خوندم و در حد مرگ باهاش همزاد پنداری کردم. انگار این شعر رو برای من گفته و خلاصش اینکه وصف حال میباشد، قد خدا:
با خود عهد کرده بود
تا سرازیری گور کودک بماند
و زندگی را آنقدر به بازی بگیرد
که بازماندگان مرگش را نیز
بازی تازه ای بپندارند.
بی قراری یک قطب نما را ندارد
شباهتش را اما
به ستاره ی تخسی که هر شب
ویراژ میدهد در آسمان
نمیتوان انکار کرد
.
.
.



غم
نوشته شده در سه شنبه هفتم آبان 1387 ساعت 11:4 شماره پست: 77
برای میم بانو (روح سرگردان)،
دیشب خیلی غمگین شدم. آخه همش به یاد تو بودم. من این سر دنیا و تو ... .



...
نوشته شده در چهارشنبه هشتم آبان 1387 ساعت 10:59 شماره پست: 78
پستانهای دنیا بزرگ و نرم و باشکوه و ... بود و من دیوانه وار مکیدمش "و به بهانه ی مکیدن، بوییدم و بوسیدم و بلعیدم و ..."، اما هیچ شیری کامم را تر نکرد و هیچ مایعی نتراوید!!!
پ.ن: البته تراوید ولی از جای دیگرش
پ.ن: فرشته گان نیز پ ر ی و د میشوند!!!



پرواز
نوشته شده در شنبه یازدهم آبان 1387 ساعت 12:52 شماره پست: 79
دیروز (( میم بانو )) دستم را گرفته بود و میگفت: بپر، نترس، پرواز کن، بیا پیش من ... .
و اما من چسبیده بودم به این زمین لعنتی و افسوس.
پ.ن: خودت دیروز گفتی پسر خوبی هستم. یادته؟
بعد تر نوشت: برای دوستانی که هی میپرسن (( میم بانو )) کیه:
((میم بانو)) یه پری دریایی کوچیکه با پاهای لاغر، گردن سفید و دماغ نبوسیده.


سر درد
نوشته شده در دوشنبه سیزدهم آبان 1387 ساعت 7:50 شماره پست: 80
سر دردهای وحشتناکی گرفتم. دارن کلافم میکنن. دیروز درست وسط یه جلسه ی مهم، وقتی مشغول کلنجار رفتن با موضوع بودم، شروع شد و به حالت تهوع رسید. نزدیک متروی علم و صنعت پیچیدم توی یه کوچه و بالا آوردم...



لالا لالا
نوشته شده در سه شنبه چهاردهم آبان 1387 ساعت 14:20 شماره پست: 81
نمیدونم شاید آخر قصه ی من نزدیک باشه.
پ.ن: لطفآ یکی لالایی برام بخونه.



دلم تنگه
نوشته شده در شنبه هجدهم آبان 1387 ساعت 8:32 شماره پست: 82
ببار ای نم نم باران زمین خشک را تر کن سرود زندگی سر کن
دلم تنگه دلم تنگه



خاور دور
نوشته شده در یکشنبه نوزدهم آبان 1387 ساعت 7:59 شماره پست: 83
همیشه فرهنگ و هنر خاور دور را تحسین کرده ام. برای من خاور دور یعنی چین. چین برایم سرزمین رنگها و فلسفه ست و زیبایی های بصری به معنی تام و تمام. با این همه دیشب از این سرزمین رویایی ترسیدم. از حرکت خزنده اش، از کمونیسم دولتی اش، از هنر تانگ، از ابر و اژدها، از کتاب سرخ مائو، از همه چیز خواری مردمانش، از بوی تن پتیاره گانش، از صادراتش که شیرمرغ تا د.و.ل مصنوعی را شامل میشود و از همه و همه و همه ی ارکانش. به نشانه ی اعتراض به نقض حقوق بشر و سرکوب و ... ادراری را که حاصل این ترس بود به دیوار بزرگش پاشیدم، و باز میترسم از اینکه ادرارم را استحصال نموده و صادر کنند.



جفنگ
نوشته شده در دوشنبه بیستم آبان 1387 ساعت 14:10 شماره پست: 84
اگه خواستی باز من و ببینی من همونجام پشت لبخند قدیمی
پ.ن:گاهی اوقات جفنگیات هم چه حالی میدهند؟ امروز به قدری با این شعر!!! ــ که یک خواننده ی درپیت تلاوتش کرد ــ حال کردم که نزدیک بود قالب تهی کنم.



توده
نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم آبان 1387 ساعت 8:16 شماره پست: 85
انگار راستی راستی یه چیزی توی کله ی من هست. یه توده ی گنده ی عوضی که روز به روز داره بزرگ و بزرگتر میشه. از اونجایی که بسیار خوش شانس هستم ظاهرآ از نوع بدخیم تشریف دارند با چسبندگی بالا ...



تدفین
نوشته شده در شنبه بیست و پنجم آبان 1387 ساعت 7:51 شماره پست: 86
از مراسم تدفین با همه ی شاخ و برگش متنفرم. آخرین باری که شاهد قبر کردن کسی بودم بر میگرده به سال ۱۳۷۳ که پدر بزرگم فوت شده بود و ناگزیر از بودن در قبرستون بودم. از سال ۷۳ تا دیروز ۲ یا ۳ بار با اصرار خانواده به مسجد ترحیم رفتم. البته این حرف معنیش این نیست که مرگ و میر نداشتیم، نه، کلی هم تلفات داشتیم ولی به هر ترفندی بوده از شرکت در مراسم ترحیم در رفتم و البته در مراسم خیلی هاشون هم اصولآ در دسترس نبودم و خوشبختانه کیلومترها دور بودم. گرچه بسیار بسیار ناراحت میشم و حتی ممکنه نم اشکی هم گونه ی من رو هم تر کنه ـــ البته بسته به نوع رابطه با متوفی این نم میتونه به سیلاب تبدیل بشه ـــ ولی از تسلیت گفتن و این برنامه ها بدم میاد. حقیقتآ برام مهم هم نیست که بعدش کی چی بگه، بذار بگن فلانی آدم بی خودیه و ... .
دیروز مراسم تدفین مادر بزرگ دامادمون بود. یه پیرزن ۸۰ یا ۹۰ ساله. به خاطر آبروی یه دونه خواهرمون و اینکه من پسر بزرگم و همیشه جای من کنار پدرم در مراسمات خالی بوده و تا حالا که نبودم ولی الان که هستم و ... بالاخره مادرم موفق شد من رو هم راهی گورستون کنه. ای کاش نرفته بودم. شوهر این پیرزن که پیرمردی ۹۰ ساله اما سر حال و قبراق و خوشتیپ بود روی یه صندلی بالای چاله ی خالی قبر نشسته بود و ضجه میزد. وای که دلم کباب شد. یه ۶۰ سالی زن و شوهر بودن. زنش رو حسین صدا میزد ـــ حسین اسم خود پیرمرد بود ـــ ظاهرآ عاشقانه همدیگر رو دوست داشتن به حدی که ۴۰ سال بوده که زن آشپزی نمیکرده و تمام کار خونه با پیرمرده بوده. پیرمرد جزء اولین راننده های پایه یک مملکت بوده و عمری راننده ی کامیون و اتوبوس و ... ولی عاشق این زن. نشسته بود تعریف میکرد که دیروز براش مرغ پخته بودم و ... ناله میکرد.
پ.ن: واقعآ توی سن وسال این پیرمرد و شاید هم هر سن و سالی آدم خودش بمیره خیلی بهتره تا زنش.



تنهایی
نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم آبان 1387 ساعت 8:15 شماره پست: 87
به کسی که میخواد تنها باشه چه جوری میشه کمک کرد؟؟؟ حالا این وسط یه نفری هم هست که فکر میکنه حتمآ توی این وضعیت باید کنارش باشه و نباید تنهاش بذاره چون دوستش داره!!



آفتاب پرست
نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم آبان 1387 ساعت 8:55 شماره پست: 88
اینجاخوندم که: (( شاخه : ما به روز ها ی بی خورشید عادت کردیم ))
من فکر میکنم شاخه ها هیچ وقت به روزهای بدون خورشید عادت نمیکنند، ممکنه تحمل کنند ولی عادت نه. هرگز. و بالاخره یه شاخه از سیاهی جنگل به سوی فریادی میکشه. یاد اون قصه ی شبهای کودکی افتادم. یاد اون ماهی کوچولی نازی که وقتی نهصد و نود و نه هزار و نهصد و نود و نه تا ماهی دیگه شب به خیر گفتند و جیش، بوس، لالا رو به نحو احسن انجام دادند و مثل بچه های خوب و با ادب و سر به راه و ... لالا کردند اون هر کاری کرد خوابش نبرد، همش تو فکر دریا بود.
آخه راوی جان، برادر من، عزیز من، مگه میشه به زندگی بدون خورشید عادت کرد؟ اون شاخه ای که این حرف رو بزنه ببخشید ها باید شاشید بهش. کاش اون پایین نظر خودت رو هم در مورد جمله ای که نقل کرده بودی مینوشتی.



می اگو
نوشته شده در پنجشنبه سی ام آبان 1387 ساعت 14:42 شماره پست: 89
چهارشنبه صبح که داشتم میرفتم سر کار توی پارکینگ کنار ماشینم چشمم به یه کارتون خالی افتاد که یه جونور کوچولوی پشمالو توش بود. جلوتر رفتم و دیدم که یه بچه گربه ی فسقلیه که هنوز چشماش هم بسته ست. کز کرده بود گوشه ی کارتون و خبری هم از مادرش نبود. رفتم و یه کم شیر ریختم توی یه ظرف کوچولو و آوردم گذاشتم جلوش چند لحظه ی بعد سرش رو کرد توی ظرف شیر و شروع کرد به خوردن. من هم با خیال اینکه مامانش میاد و بهش رسیدگی میکنه رفتم سر کار. شب که برگشتم چشمم به کارتون خالی افتاد و ظرف شیر که تقریبآ دو سومش نبود. فکر کردم مامانش اومده و بردتش ولی وقتی میخواستم در پارکینگ رو ببندم دیدم وسط پارکینگ نشسته و دمش رو جمع کرده زیرش و داره چرت میزنه. جایی که نشسته بود جای خیلی خطرناکی بود هر لحظه ممکن بود یه ماشین بیاد و له و لوردش کنه، با توجه به اینکه خبری هم از مامانش نبود و بچه گربه ی دیگه ای هم اون دور و اطراف پیدا نکردم احتمال دادم مامانش مرده. البته یکی از دستاش هم کمی لنگه یعنی یه جوری انگار نرمه. شاید مامانش به خاطر معلولیتش ولش کرده باشه که البته بسیار بعیده. خلاصه اینکه آوردمش توی خونه. یه کارتون بزرگ که کفش پر از روزنامه ست الان لونش شده و یکی از شلوار گرمکن های قدیمی من هم لحاف و تشک و ... ایناش. دیشب هم کمی شیر گذاشتم جلوش که یه نوکی بهش زد ولی زیاد نخورد. امروز صبح که بیدار شدم دیدم جیش کرده. روزنامه هاش رو عوض کردم و بعد یه گشتی توی نت زدم و تازه فهمیدم که بچه گربه تا حدود ۲۰ روزه گی نمیتونه با زبونش شیر رو از توی ظرف به درستی بخوره و بهترین راه استفاده از سرنگه. تازه طریقه ی درست بلند کردنش رو هم یاد گرفتم. باید مثل مادرش از گردن گرفت و بلندش کرد با این همه خیلی مادر ناشی هستم. گرچه گربه داشتم و گربه بازی کردم ولی همشون بالغ بودند. تا حالا از بچه گربه ی یتیم نگهداری نکردم. امروز بعد الظهر بردمش توی حیاط که یه هوایی بخوره. یه گربه ی سفید بزرگ پیدا شد و شروع کرد به میو میو کردن و بعد زل زد به می اگو ـــ اسمش رو گذاشتم می اگو ـــ فکر کردم شاید مادرش باشه برای همین ازش فاصله گرفتم ولی گربهه به حالت شکارچی ها یواش یواش و پاورچین بهش نزدیک میشد و با کوچکترین حرکت من فرار میکرد و میرفت روی دیوار. وقتی قایم میشدم دوباره نزدیک میشد. دفعه ی آخر به حدود یک متریش رسیده بود و حالت پرش گرفته بود، دیدم که نه بابا مادر کدومه الانه که میاگو رو یه لقمه ی چپ کنه و یه آبم روش. با یه حمله ی اساسی تار و مارش کردم و می اگو رو هم زدم بغل و آوردمش توی لونش. حالا گربه سفیده هی میاد لب تراس و میخواد بیاد توی تراس که من میبپرم و نمیذارم. البته هیچ صدایی در نمیاره و خیلی یواش میاد. دوباره شک کردم که شاید مامانش باشه؟ نمیدونم باید چکار کنم؟ از یه طرف دیگه از شنبه که میرم سر کار باید چکارش کنم؟ خونه ی بابام اینا که نمیشه بردش چون مامانم نمیذاره. برنامه ی خودم این بود که صبح غذاش رو بدم و بعد بذارمش توی تراس بازی کنه تا شب که بر میگردم ولی با این اوصاف اگه بذارمش توی تراس گربه سفیده ترتیبش رو میده؟ عواطف وا مونده ی من هم که لطیف. نمیدونم. به هر حال هر کی اطلاعاتی از نگهداری بچه گربه ها ی یتیم داره لطفآ بگه و به من کمک کنه.
پ.ن: این بچه گربه با زبون بی زبونی به من میگه: میتوانی تو به من زندگانی بخشی، یا بگیری از من آنچه را میبخشی.



می اگو 2
نوشته شده در شنبه دوم آذر 1387 ساعت 21:42 شماره پست: 90
چشمای می اگو باز شده، دستاش هم عیب و ایرادی نداشت، انگاری هنوز استخوناش محکم نشده بود، به هر حال الان حسابی سالم و سر حال می باشد. تازه از دیشب یاد گرفته جیش و ایناش رو میره توی جعبه ی پر از شنی که براش گذاشتم می کنه.گربه ی سفیدی که توی پست قبلی گفتم راستی راستی مامان می اگوئه ولی یه ذره حس مادرانه نداره انگار. روزی یک یا دو بار میاد پشت پنجره و میو میو میکنه تا من میاگو رو ببرم پیشش. بچه ی زبون بسته تا مادرش رو میبینه بدو بدو میره زیرش ولی مامانه نمیذاره شیر بخوره و فقط چند تا لیسش میزنه و بعد میپره روی دیوار و میره و دیگه هم پیداش نیست. مادره از اون پتیاره های روزگاره. ضمنآ لازم به ذکر میباشد که اون یه باری هم که میاد سر بزنه ساعت ۲ نصفه شب یا چیزی همین حدوداست. دیشب درست ساعت ۲ بود. به حدی میو میو کرد که ترسیدم همسایه ها بیدار شن. مجبور شدم پاشم می اگو رو ببرم پیشش ولی همون سناریو تکرار شد و بعد از بی خواب کردن من گذاشت رفت. خلاصه دنیایی داریم با این بچه گربه.
پ.ن: خوشحالم که با احساس ترین دختر دنیا رو میشناسم.



می اگو 3
نوشته شده در دوشنبه چهارم آذر 1387 ساعت 8:20 شماره پست: 91
دیشب می اگو رو بردم کلینیک دامپزشکی. از چشماش همش یه چیزی مثل چرک درمیومد. دو تا آمپول بهش زدن و دو تا قطره هم برای چشماش دادن که هر دوازده ساعت باید بریزم توی چشمش. ۱۴ هزار تومن پیاده شدم.
پ.ن: دیشب همش فکر میکردم اگه یه روزی بچه داشته باشم حتمآ روانی میشم از بس که دوستش خواهم داشت و با این دوست داشتن حتمآ حتمآ اون رو هم دیوانه میکنم.
زنگ تلفن
نوشته شده در سه شنبه پنجم آذر 1387 ساعت 8:27 شماره پست: 92
بابا جون مادراتون ساعت ۳ نصفه شب وقت مناسبی برای شماره ی اشتباهی گرفتن نیست، دقت کنید. تازه وقتی یه بار اشتباه گرفتی و حرف نزدی دوباره چند دقیقه بعد همون شماره رو میگیری که چی بشه؟ معجزه رخ بده؟ آخر سرم سلام که نمیکنی، مثل طلب کارا میگی فلانی هست بعدم بدون عذر خواهی و هیچی تق گوشی رو قطع میکنی؟ آخه مردک ... به امثال تو چی باید گفت؟ خیلی خودم رو کنترل کردم که دیشب شماره ی یارو رو نگیرم و هر چی از دهنم در میاد بارش نکنم، البته بیشتر به خاطر می اگو این کار رو نکردم چون آروم خوابیده بود و نخواستم با داد و بیداد بیدارش کنم.
پ.ن: دستم به یارو نمیرسید ولی نزدیک بود به جای اون گوشی رو به ماتحت خودم فرو کنم!



سلام
نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم آذر 1387 ساعت 9:54 شماره پست: 93
بعد از باران هایی که ندیدم، آفتاب چه دلچسب است.
پ.ن۱: سلام زندگی.
پ.ن۲:
ای لولیان ، ای لولیان ، یک لولی دیوانه شد
تشتش فتاد از بام ما ، نک سوی مجنونخانه شد
من که ز جان ببریده ام ، چون گل قبا بدریده ام
زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شد
ای آتش آتشفشان ، این خانه را ویرانه کن
این عقل من بستان ز من ، بازم زسر دیوانه کن
خامش کنم ، فرمان کنم ، وین شمع را پنهان کنم
شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد




jeremy Brett
نوشته شده در دوشنبه هجدهم آذر 1387 ساعت 9:44 شماره پست: 95
اینجا یه چیزی دیدم که من و با خودش برد به اعماق درون



این مرد عشق من می باشد.
اینم عکسهاش



تست
نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم آذر 1387 ساعت 11:12 شماره پست: 96
توی وبلاگ برفی یه تست خود شناسی دیدم. به سوال هاش جواب دادم و نتیجه این شد که:
عارف
(تاثیر پذیر، برون گرا، آرمان گرا، احساسی)
تو یک تیپ "عارف" هستی، مهربان، خردمند و بخشنده. مثل بودای فرزانه، تو می توانی سخنران تاثیر گذاری باشی و می توانی استعدادهای خلاقانه ات را در راه پیشبرد اهدافی که قلبت برایت تعیین کرده است - و نه عقلت – بکار ببری.
ولی مراقب باش که دوستانت از این طبیعت آرام تو سوء استفاده نکنند. که این درست همان بلایی بود که بر سر مسیح آمد!
پیش از هرچیز دیگری، تو دوست داری که هماهنگ با جریان زندگی پیش بروی. ضمناً احتمالاً چیز دود کردنیی در این دنیا نمونده که تو دود نکرده باشی!! خیلی باحاله!!
آهان! راستی پرحرفی رو هم خیلی دوست داری!! این هم باحاله!
پ.ن: باید اعتراف کنم که نتیجه ی این تست خیلی به (( من )) نزدیک بود.



برف میبارد؟
نوشته شده در شنبه سی ام آذر 1387 ساعت 8:25 شماره پست: 97
امروز صبح سازمان هواشناسی اعلام کرد تا آخر هفته خبری از بارش برف و بارون نیست ولی من دیشب خواب دیدم وسط هفته برف میباره، اونم چه برفی!!
بعد نوشت: یلداتون مبارک. این چند سال اخیر همه ی شبای یلدا برام پر از خاطره بوده. با میم بانو قرار گذاشته بودیم که هر سال شب یلدا (( ادوارد دست قیچی )) تماشا کنیم. افسوس ... انگار امسال شب یلدا رو باید با می اگو بگذرونم. خودم که پ ر ی و د روحی شدم، شاید رفتم یه گربه ی ماده برای می اگو پیدا کردم امشب رو خوش باشه. میگن پدرا شب عروسی پسراشون آی حال میکنن آی حال میکنن، شاید امشب می اگو رو داماد کنم و از این حال بهره مند شم. گرچه هنوز براش زوده و بچه ست. روان شناسا میگن آشنایی با اینجور مسائل تو سن و سال پایین رو بچه اثر سوء میذاره منم که یه پدر متعهد و تمام سرمایه من همین یه پسر
بعدتر نوشت: اولین شب یلدای تنهایی من گر چه خوش آمد گویی من به ت خ م ت هم نیست ولی بازم خوش اومدی



بلوغ
نوشته شده در یکشنبه یکم دی 1387 ساعت 22:31 شماره پست: 98
زمان ایستاده بود
آنگاه که بر پیله ام،
پیله نمودم
و تنهایی درونم را بالغ کرد.
ـــــ آبستن حادثه یی دیگرم...
و اکنون،
بی قراری را قی میکنم بر دامان باکره گان جهان
که بوی گندشان هرزه گان را می تاراند،
و قدیسین را حواله میدهم به آلت گربه ام
باشد که پاک گردند ،
آمین.
پ.ن: سروده شده در یکم دی ماه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی
بعد نوشت: شیدا شدم، شیدا شدم، شیدا شدم، شیدا شدم، شیدا شدم ...
من او بُدم، من او شدم، با او بُدم، بی او شدم،
در عشق او چون او شدم، زین رو چنین بی سو شدم
شیدا شدم، شیدا شدم، شیدا شدم، شیدا شدم، شیدا شدم، شیدا شدم ...



در آرزوی آمدن شبلی 1
نوشته شده در چهارشنبه چهارم دی 1387 ساعت 9:35 شماره پست: 99
شبلی آخرین پست رو نوشت. البته امیدوارم این فقط یه عنوان باشه و دوباره آپ کنه. نمیدونم چی باید بگم؟بگم دعا کنید؟ انرژی مثبت بدید؟ بدترین احوال وقتیه که باید کاری کنی ولی نمیتونی. حالم بده، خیلی بد.
شبلی تو دوست خیلی خوبی هستی.
پ.ن: تا روزی که شبلی آپ نکنه اسم پستهای این وبلاگ رو (( در آرزوی آمدن شبلی )) میگذارم.



در آرزوی آمدن شبلی 2
نوشته شده در پنجشنبه پنجم دی 1387 ساعت 22:18 شماره پست: 100
دلم برف می خواد، برف زیاد، یه عالمه، قد خدا، نه از این برفهایی که نمی فهمی کی اومد و کی رفت و فقط حسرتش به دلت میمونه. همیشه دوست داشتم یه جایی باشم که پر از برف باشه، تا چشم کار میکنه برف باشه و برف و برف... و درخت های سوزنی برگی که توی سرما هم سبزند. ملکه ی برف ها حتمآ یه همچین جایی زندگی میکنه. یه عالمه برف و درخت سبز بلند و ملکه برفی و من. دلم میخواد توی اون سرما ملکه ی برفی بیاد کنارم و توی چشمهام نگاه کنه،با یه لبخند سرد که نقش بسته روی لبهاش، لبهای قرمزی که تنها نشونه ی حرارت و گرماست. بهم بگه: (( تو که این همه از سرما بدت میومد، اینجا چکار میکنی؟ )) و منم گوشم رو ببرم نزدیک گوشش و در حالی که میلرزم ــــ لرزشی که نمیدونم بر اثر سرماست یا هیجان ــــ زمزمه کنم (( شیدا شدم، شیدا شدم )) و اون آغوشش رو باز کنه و ... فرداش جماعت پای شومینه میگن بیچاره از سرما مرد.
بعد نوشت: شعر زیر از ایرج جنتی عطایی ست،
تو روزنه ی نوری
در خانه ی ظلمت پوش
دیباچه ی آوازی
بر متن شب خاموش
چیزی به من از باران
چیزی به من از پرواز
چیزی به من از گریه
چیزی به من آغاز
می بخشی و میخوابی
در بستری از اعجاز
میمانم و می رویم در سنگر یک آغوش،
بر متن شب خاموش
شب حوصله می سوزد
وقتی که تو در خوابی
ظلمت همه ی دنیاست
وقتی تو نمی تابی
تندیسه ی تنهایی
در خوابی و زیبایی
مهتابی و بر پیکر
دوری و همینجایی
در خانه ی ظلمت پوش
چیزی به من از باران
چیزی به من از پرواز
چیزی به من از گریه
چیزی به من آغاز
میبخشی و میخوابی
در بستری از اعجاز
میمانم و می رویم در سنگر یک آغوش،
بر متن شب خاموش
تو روزنه ی نوری در خانه ی ظلمت پوش
دیباچه ی آوازی بر متن شب خاموش
در سنگر یک آغوش




در آرزوی آمدن شبلی 3
نوشته شده در شنبه هفتم دی 1387 ساعت 19:20 شماره پست: 101
در راستای پست قبلی امروز شبکه های مختلف جهان تصاویری رو بخش کردن که ماهواره ها از سرزمین (( ملکه ی برفی )) گرفته بودن. در این تصاویر پسرکی دور ملکه ی برفی، رندانه می چرخید و فریاد میزد (( ارضا شدم، ارضا شدم )). در همین راستا دانشمندان علت مرگ رو هم افراط در خوش به حال شدن اعلام کردن. قابل توجه خواهران و برادران کنار شومینه.




در آرزوی آمدن شبلی 4
نوشته شده در دوشنبه نهم دی 1387 ساعت 1:6 شماره پست: 102
ای عظیم، ای با ابهت، ای دست نیافتنی، ای که شب و روزم را به هم پیوند زده ای، ای که همه ی جهان حول تو میچرخد، ای هم گرم و هم خنک، ای نرم، ای که از تو سیر نمیشوم، ای که گاه جز تو هیچ نمیبینم، ای همه ی آمالم، ای خوشبو ، ای مشترک، ای بی پیرایه، ای رفیع، ای گود، ای میانه، ای خیلی دور خیلی نزدیک، ای بیمه دان... مرده شورت ببرد که از تو بهتر هم هست.





در آرزوی آمدن شبلی 5
نوشته شده در دوشنبه نهم دی 1387 ساعت 16:2 شماره پست: 103
حالم از این پست پایینی به هم میخوره ولی چون با سانسور مخالفم اونم خود سانسوری پاکش نکردم. در لحظات دنائت و لعامت و خباثت و ... تراوید و نگاشته شد.
پ.ن۱: هی یارو، همه ی این دنائت و لعامت و خباثت و ... که جانشین کرامت و مروت و سخاوت و شجاعت و ... شد تقصیر توست. می فهمی که چی میگم.
پ.ن۲: پ ن۱ یه جور چراغ سبز بود ها.
پ.ن۳ : پی نوشتها مخاطب خاص دارد.




در آرزوی آمدن شبلی 6
نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم دی 1387 ساعت 18:2 شماره پست: 104
بعد از یک هفته رفتم حموم، اونم به خاطر می اگو چون پنجشنبه ها روز شستشوی اونه، ولی ریشم رو اصلاح نکردم. نمیدونم این تنبلی و گشادی از کجا و کی و به چه خاطر حادث شده؟ یه هفته ست گندش رو درآوردم. چند شب پیش مادرم به خاطر یه سری مهمونه خاله زنک که به بهانه ی سر زدن ولی در اصل برای فضولی اومده بودن اینجا، اومد خونه ی من، آخر شب بردم برسونمش توی راه میگفت این چه وضعیه؟ این چه شکل و قیافه ایه برای خودت درست کردی؟ همش یا گربه روی شونه و بغلته یا ویراژ میده توی زندگیت، یه کم به زندگیت برس!! وقتی هم رسیدیم خونه ی بابام اینا، چون گشنه بودم خواهرم غذا آورد بخورم، مامانم از اونور اتاق گفت برو دستات رو با صابون بشور!!! خیلی بهم بر خورد، شام نخورده زدم بیرون و هر چی از پشت سر صدام کردن نموندم.
پ.ن: شاید حق داره؟



انار
نوشته شده در شنبه چهاردهم دی 1387 ساعت 12:1 شماره پست: 105
سارا انار دارد. دو تا انار دارد. انار آب دار دارد.
دارا هیچ چیزی ندارد، البته جز الف قامت دوست.
پ.ن۱: وبلاگ شبلی آپ شد برای همین اسم پستها به روال عادی برگشت.
پ.ن۲ : شنیدم این دارا و سارا و حتی امین و اکرم اسمشون عوض شده!!! کسی میدونه چی شدن؟



و اما غزه
نوشته شده در چهارشنبه هجدهم دی 1387 ساعت 18:0 شماره پست: 106
مدتی ست که خیلی ها از غزه نوشتند و گفتند و مینویسند و ... . در خصوص فلسطین شخصآ معتقدم که دیگه زخم کهنه ای شده و دردآور و باید یک بار برای همیشه، اساسی و ریشه ای حل بشه و اما غزه، فکر نمیکنم هیچ آدم منصفی که بویی از انسانیت برده باشه وضعیت اسفبار غزه دلش رو به درد نیاره و گونه هاش خیس نشه ـــ گر چه به جد معتقدم که این قضیه با احساساتی شدن حل نمیشه ـــ و هیچ گروه و دسته و حزبی رو سراغ ندارم، فارغ از ایدئولوژی از چپ و راست و مسلمون و مارکسیست، که آزادی خواه باشه و با اسرائیل مشکل نداشته باشه ولی از اونجاییکه هزار رنگ و هزار چهره اند هیچ وقت نتونستند بشینند و یه فکر اساسی کنند. کشتن و جنایت از هر طرفی که میخواد انجام بشه، فرقی نداره، قابل توجیه نیست و محکومه ولی هیچ کس نمیتونه حق دفاع مشروع رو از یه ملت بگیره و زیر سوال ببره، و ملت فلسطین با واقعآ با دست خالی قتل عام میشن.
امروز عاشورا بود، حسین هزار و چهارصد سال پیش شهید شد و رفت و یزید و دار و دستش هم ایضآ. کسانی که به حسین و راهش معتقد هستند بدونند که حسین نه تو سرش میزد و نه گریه زاری میکرد و نه تعزیه راه میانداخت، حسینی رو که به ما شناسوندند اگه امروز بود دنبال راهی میگشت تا ظلم و بی عدالتی و تبعیض و دودره بازی و ... رو جمع کنه.



توجه
نوشته شده در شنبه بیست و یکم دی 1387 ساعت 9:18 شماره پست: 107
سفر های استانی قدمتی به اندازه ی قدمت یوسف دارد !!!!!!!! احتمالآ سهمیه بندی و هدفمند کردن یارانه و ... ایضآ و از همه مهمتر به عنوان لباس مبدل کاپشن می پوشیده است.



...
نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم دی 1387 ساعت 14:33 شماره پست: 108
۱ـ دلم خواب میخواهد. از این زندگی سگی حالم به هم میخورد. بغل گرم میخواهم، البته دارم ولی بیشتر میخواهم (( از صبح تا شب، از شب تا صبح )) و این تسلسل تا همیشه هی ادامه پیدا کند و هی ادامه پیدا کند حتی در صفحه ی بعد و بعد تر و ... ـــ بیش فعال شده ام، مثل سگ ـــ
۲- مرده شور هیات داوران گلدن گلوب را ببرد، چطور دلشان آمد جایی که آنجلینا در کمال ... نشسته است، کیت وینسلت را شایسته جایزه اعلام کنند. اگر من داور بودم همه ی جوایز را به آنجلینا میدادم و همه ی جوایز را هم خودم اعلام میکردم و هر بار با او دست داده و رو بوسی میکردم. تازه از دیشب همش در این فکرم که ممکن است خالکوبی روی دستش اسم من باشد؟؟؟
پ.ن: نگین چیپ نوشتی که ...



صرف شام
نوشته شده در شنبه بیست و هشتم دی 1387 ساعت 10:58 شماره پست: 109
چند روزه که دارم فکر میکنم پنج نفری که دوست دارم باهاشون شام بخورم کیا هستند؟؟؟ خیلی فکر کردم و آدمهای زیادی توی ذهنم اومد، یکیش آزرمیدخت اسفندیاری بود. خانم محترمی که، مثل یه خواهر بزرگتر، نسبت به من بسیار لطف داشت ــــ مدت مدیدی ست که هوس عدسی کردم و چون به وصالش نمیرسم یاد این خانم افتادم که شبهای زیادی در خدمتشون عدسی خوردم و از فواید عدسی شنیدم ـــ، نفر بعدی بدون شک صادق هدایت گر چه میدونم بعد تر ها به عنوان بد ترین شام عمرم ازش یاد خواهم کرد!!! نفر بعدی نوشابه ی امیری که صداش برام خیلی خاطره انگیزه ـــ بجای کونا و لوسین و ... حرف زده ـــ نفر چهارم فروغ فرخزاد برای اینکه ازش بپرسم وقتی (( نگاه کن که غم درون دیده ام، چگونه قطره قطره آب میشود .... )) رو می سرود به چی فکر میکرد که این غوغا رو توی دل من بر پا میکنه هر وقت که می خونمش نفر پنجم هم ارنستو چه گوارا ست ترجیح میدم یه غذای چرب و چیل با هم بزنیم و بعدش با همون دستای چرب و چیل دو تا سیگار برگ هاوانا دود کنیم و مست مست سرود انقلابی بخونیم.
این فهرست همچنان در ذهنم ادامه دارد.
از همه ی اینها گذشته چیزی که واقعآ در آرزوش به سر می برم یه شب پر از آرامشه در کنار میم بانوی خودم. شام هم مهم نیست، اصلآ مهم نیست ـــ میم بانو رو می خورم ـــ .



بی تو
نوشته شده در چهارشنبه دوم بهمن 1387 ساعت 20:3 شماره پست: 110
تو نیستی و این تنهایی ماتم زده ام می کند
تو نیستی و سکوت جولان می دهد
نیستی و آرامش بر من می تازد و درونم را غارت می کند.
نبودنت یغماگری ست
که جز خاطره همه چیزم را نیست میکند
و خاطرت عزیز است
آنگاه که با یادت هماغوش می شوم.
با تو بودن ها لحظه اند،
سوار بر نور
روشنم می کنند،
میسوزانند و میگذرند
و باز من می مانم،
من،
و دلکی که به فردا خوش است.

سروده شد در دوم بهمن ماه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی



...
نوشته شده در سه شنبه هشتم بهمن 1387 ساعت 12:31 شماره پست: 111
یعنی ممکنه همه چی درست بشه یا بازم بامبول در میارن؟؟؟؟




عشق
نوشته شده در چهارشنبه نهم بهمن 1387 ساعت 13:37 شماره پست: 112
سعدی میگه:
عشق را یا مال باید٬
یا صبوری٬
یا سفر.
ولی من فکر میکنم یه جای قضیه لنگه، یعنی کامل نیست، شاید درستش این باشه:
عشق را یا مال باید٬
یا صبوری٬
یا سفر
با حشر.



به تو از خویشتن غایبم
نوشته شده در پنجشنبه دهم بهمن 1387 ساعت 17:55 شماره پست: 113
یادمه توی کتاب فارسی دبیرستان یه مطلبی بود در مورد دو تا رفیق که سوار کشتی شده بودن. اون وسط های دریا یکی از رفقا به علتی که یادم نیست ــ شاید توفان ــ پرت شد توی آب، رفیق دوم وقتی این صحنه رو دید خودش رو پرت کرد توی دریای خروشان!!! کاپیتان و ملوان ها قایق های نجات رو به آب انداختند و هر دو رو نجات دادند. بعد یه آدم با ذوقی از رفیق دوم پرسید (( چرا وقتی رفیقت افتاد توی دریا، تو هم پریدی توی آب؟ )) مرد یه نگاهی کرد و گفت: (( به او از خویشتن غایب بودم )). این حرف خیلی زیباست. به او از خویشتن غایب بودن. شاید اگه بگن آخر عشق چیه؟؟ جوابش همین جمله باشه. به او از خویشتن غایب بودن یعنی خود رو فراموش کنی و همه او بشی.
حالا غرض از ذکر این داستان، این بود که بگم سرما خوردم، چون تو سرما خورده بودی!!
سرما خوردی و هر چی اصرار کردم دکتر نرفتی. هر چی صبر کردم خوب نشدی. حالا این منم که به تو از خویشتن غایبم و ناگزیر سرما خورده. با این سرما خورده گی حال میکنم. عاشقانش میکنم.
پ.ن: هر چقدر اصرار بکنی حاضر نیستم در مساله ی سوپ خوردن (( به تو از خود غایب بشم )) و چون تو وقت سرما خوردگی سوپ خوردی من هم سوپ بخورم.



آی
نوشته شده در شنبه دوازدهم بهمن 1387 ساعت 14:10 شماره پست: 114
سرما خورده گی دهنم رو سرویس کرده. از طرفی فردا برای یه کار مهم باید برم تست اعتیاد بدم. اکیدآ توصیه شده هیچ گونه دارویی استفاده نکنم چون بعضی داروها تست رو مثبت میکنند و در نتیجه باید بدون استفاده از دارو با تب و لرز و سر درد و از همه بدتر آب ریزش بینی و هزار تا مصیبت دیگه بسازم.
پ.ن: آی سرررررررررررررررررررررررررررررررررررم



کابوس
نوشته شده در سه شنبه پانزدهم بهمن 1387 ساعت 20:38 شماره پست: 115
همه چیز ok شده البته فعلآ. بامبول درآوردن هاشون به جایی نرسید.
دیشب خواب بدی دیدم. خیلی بد. صبح که بیدار شدم خوشحال بودم که فقط یه خواب بوده. نمیدونم چرا این همه خواب میبینم. حتی اگه در طول روز هم بخوابم، باز خواب میبینم. گاهی وقتا فکر میکنم شاید به خاطر همین مساله ست که اغلب احساس خستگی میکنم؟ در طول روز خب بیداریم و یه سری فعالیت ها رو انجام میدیم و شب میخوابیم و تجدید قوا میکنیم ولی من سیر آفاقی و انفسی گسترده ای دارم که تازه وقتی میخوابم شروع میشه. کجاها که نمیرم؟ با چه کسایی که مجالست نمیکنم؟ چه کارها که ازم سر نمیزنه؟ و از این دست تا دلتون بخواد... خب معلومه بعد از یه عالمه جست و خیز که در عالم رویا از من سر میزنه صبح که بیدار میشم خسته تر از شب گذشته ام و خیلی وقتها پر از حسرت که چرا بیدار شدم و ای کاش باز میخوابیدم و رویا ادامه داشت. خیلی وقتها دنیای خوابهام از دنیای بیداریم زیباتر و خواستنی تر و رنگی ترِ. و البته گاهی هم خوابیدن به یه کابوس تبدیل میشه. کابوسی که روح رو پژمرده میکنه و تا مدتها ذهن رو درگیر نگه میداره. لعنت به کابوس. ازش متنفرم.



؟؟؟
نوشته شده در پنجشنبه هفدهم بهمن 1387 ساعت 21:23 شماره پست: 116
چون در خود مانده ای
سپید مویم
که نیستی را در انتظارست
فریاد رسی نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟



]
روزگار
نوشته شده در یکشنبه بیستم بهمن 1387 ساعت 15:20 شماره پست: 117
هر چی بیشتر از عمر آدم میگذره بیشتر میفهمه که باید بیشتر بش ا شه به این دنیا از بس که ت خ م ی ه و اگه سوسول بازی درآری ش ا شیده بهت و رفته



؟
نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم بهمن 1387 ساعت 18:54 شماره پست: 118
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم
کجای کاینات میسوخت اگه دود از دل من بلند نمیشد؟ کدوم یکی از این حرومزاده های الکی خوش زندگی ما براشون مهمه؟ وقتی غصه دارم و دلم گرفته کدوم گوری هستن؟ دارن زندگیم رو تجزیه و تحلیل میکنن. تنها هنرشون همینه. ۱۹ سالم بود و کاری کرده بودم که داشتم تاوونش رو پس میدادم. لنگ پول بودم. بابام تازه سکته کرده بود. نمیخواستم بفهمه و حالش بدتر بشه. به دوستم گفتم به یکی از همین مثلآ فامیلها زنگ بزنه و وضعیتم رو براش توضیح بده. بهش بگه که به محض اینکه از این وضعیتی که توش گیر افتادم، خلاص شم پولش رو پس میدم. به محض اطلاع به بابام خبر داده بود!!! مشکلم که حل شد رفتم بهش گفتم آخه پ ف ی و س چرا این کار رو کردی؟؟؟ یه مشت مهمل تحویلم داد. گر چه آزموده را آزمودن خطاست ولی هزار بار از همین سوراخ گزیده شدم. دیگه بسه. این رو فهمیدم که فقط خودت باید به فکر خودت باشی. دل خوش کردن به اطرافیان احمقانه ترین کاریه که ممکنه از آدم سر بزنه. بلد نیستم تظاهر کنم. وقتی حالم از کسی به هم میخوره نمیتونم توی صورتش نگاه کنم و لبخند بزنم. اگه ببینمش حتمآ روش بالا میارم. اگه اینکار رو هم نکنم برخوردم انقدر بد میشه که جز دلخوری هیچی باقی نمیمونه. پس همون بهتر که نبینمشون. همین.



انتظار
نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم بهمن 1387 ساعت 14:41 شماره پست: 119
تو را من چشم در راهم
پ.ن: ای بر خوار مادر هر چی انتظار



آیه
نوشته شده در چهارشنبه سی ام بهمن 1387 ساعت 14:37 شماره پست: 120
هان ای بندگان پرهیزگار و متقی، هر آینه بوی گندتان به آسمان هم رسید.
امضا:




پروردگار
The Beatiful poem
نوشته شده در شنبه سوم اسفند 1387 ساعت 10:15 شماره پست: 121
«شعر زیبا»
در لس‌آنجلس به بستر می‌روم
با فکر تو
چند دقیقه پیش که شاشیدم
با مهربانی به آلتم نگاه کردم
فکر این که امروز
دو بار در تو بوده
حس زیبایی به من می‌دهد
The Beatiful poem
I go to bed in Los Angeles thinking about you
Pissing a few moments ago
I looked down at my penis affectionately
Knowing it has been inside
You twice today make us heel beatiful.
به نقل از radiozamaaneh.com/pourmohsen/2007/11/post_73.html - 65k




ج د ی
نوشته شده در شنبه سوم اسفند 1387 ساعت 18:28 شماره پست: 122
از اونجاییکه کلماتی از قبیل جدی بودن و جدی شدن و جدی باش و امثالهم از همان عنفوان کودکی دهن من رو مورد عنایت قرار داده و همچنان بی وقفه این سیل سرزنش بار ج د ی ادامه داره لطفآ یکی بگه من زندگی رو جدی نگرفتم یا اصولآ زندگی من رو جدی نگرفته ؟



تولد1
نوشته شده در چهارشنبه هفتم اسفند 1387 ساعت 9:18 شماره پست: 123
این وبلاگ امروز یکساله شد.




...
نوشته شده در جمعه نهم اسفند 1387 ساعت 19:51 شماره پست: 124
به آرشیوم سری زدم و پست های یه سال گذشته رو مرور کردم. خیلی هاش به نظرم kos_sher اومد، نارحت شدم نه چون اراجیف و هذیان نوشتم بلکه برای این بود که نوشته های اینجا مابه ازای مجازیه زندگیه منه. نارحتیم از این بود که اسم این هذیان رو زندگی گذاشتم. ولی به هر حال روزهای خوب هم داشتم. و آرزو میکنم اگه سال دیگه ای بود ...
پ.ن: گردنم خیلی درد میکنه. وحشتناک. احتمالآ دیشب از روی بالش افتاده یا یه چیزی تو همین مایه ها. وقتی ساعت سه نصف شب با حالتی منقلب از خواب بیدار شی و تمنای ... کنی و کشتی کج!! خب همینه دیگه. خربزه و سگ لرز



مبارک
نوشته شده در دوشنبه دوازدهم اسفند 1387 ساعت 12:46 شماره پست: 125
گرچه اصلآ نوشتنم نمیاد ولی به خاطر یه نفری که خودش میدونه و برای یه مناسبتی که خودش میدونه آپ میکنم.
پ.ن: پیشاپیش مبارکت باشه



...
نوشته شده در سه شنبه سیزدهم اسفند 1387 ساعت 11:39 شماره پست: 126
عمر ما میگذرد اما به تنهایی
پ.ن: دلت به انتظار چشمهاست
ببین جهان چگونه کرده است راست



گندیده گی
نوشته شده در جمعه شانزدهم اسفند 1387 ساعت 21:8 شماره پست: 127
شنبه گند ترین روز هفته ست، گند ترین روز دنیاست، گندترین روز خداست، گندیده ترین گندیده هاست. همین گندیده اگه با یه امید، یه آرزو، یه خبر خوب، یه انتظار یا یه همچین چیزی همراه بشه همش آرزو میکنم که شنبه باشه.
پ.ن: چه قدر همه چیز نسبی و گندیده ست.
پ.ن: ۸ مارس نزدیکه. مبارک باشه خیلی کمه. به تبریک قانع نباشید. من همیشه بهترین کادو رو به کسایی میدم که دوستشون دارم، اونها رو میبوسم، کسی کادو نمی خواد؟



بهار
نوشته شده در یکشنبه هجدهم اسفند 1387 ساعت 14:19 شماره پست: 128
بهار می آید
شکوفه خواهم کرد
گل میدهم
تکثیر خواهم شد
میدانم
آخر من
تخمهایم را در باغچه کاشته ام.



سرقت
نوشته شده در سه شنبه بیستم اسفند 1387 ساعت 13:27 شماره پست: 129
دیشب خواب دلپذیری میدیدم. بانویی زیبا روی مرا بغل کرد و .. سر اسیمه سراغ باغچه رفتم تا ابزار لازم را سر جایش بگذارم. خاکها را کنار زدم. نبود. بیشتر گشتم. خیر آقا جان، نبود که نبود. همه ی خاکها را بر سر خود ریختم. تخم هایم را دزدیده بودند.
پ.ن: عزیزان اگر در مکاشفاتشان به سوپر منی برخورد نمودند با من تماس گرفته و مژدگانی بگیرند چون احتمالآ سارق را یافته اند.



سال نو
نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم اسفند 1387 ساعت 12:30 شماره پست: 130
اگه گذاشتن اسم سالها دست من بود،
اسم هر سال تو بودی
پ.ن۱: تو خود عشقی که همزاد منی تو سکوت من و فریاد منی
دیم دیری دیری دیری دیم دیم دیری دیری دیری دیم
پ.ن۲:سال نو مبارک



نوروز
نوشته شده در شنبه پانزدهم فروردین 1388 ساعت 13:36 شماره پست: 131
روز از نو روزی از نو



گریزان
نوشته شده در یکشنبه شانزدهم فروردین 1388 ساعت 20:4 شماره پست: 132
جهنم همین جاست
جایی که عشق نیست
در چهار دیوار
با آب و نان و لبخند ( زورکی )
خوشا به حال پرنده
ـــــ ای گوسفند پرنده ی خوب جلد است ـــــ
گریزان
و گریز زدم
ـــــــ خوشبخت آنکس است که هرگز نبود
جگرم میسوزد، راستی الان جگرم کجاست؟
چه فرقی میکند؟
باز هم سلول کوچکم
و توجیهات نقره ای ها
و توهمات من
( دریغا عمر که بر باد شد )
بعد نوشت: (( م ی ا گ و )) تب کرده و میلی به غذا نداره، خودم هم همینطور.



میانسالی
نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم فروردین 1388 ساعت 10:19 شماره پست: 133
امروز صبح توی آینه خودم رو برانداز کردم. حس میکنم خیلی سنم بالا رفته، کلی از موهام جو گندمی شده. احساس میانسالی میکنم.



روزها
نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم فروردین 1388 ساعت 13:25 شماره پست: 134
آخه دوشنبه و سه شنبه هم روز خداست؟؟؟ شنبه، اوه اوه اوه، حالم رو به هم میزنه...
پ.ن: دلم فقط تو رو میخواد، هر ۷ روز هفته.



کابوس
نوشته شده در چهارشنبه دوم اردیبهشت 1388 ساعت 9:7 شماره پست: 135
چند شبه از ساعت هفت شب چرت زدنم شروع میشه و ساعت نه، ۷ تا پادشاه رو خواب دیدم.
پ.ن: این کابوس های لعنتی هم که تموم شدنی نیستند.
پ.ن: نيمكت كهنه باغ خاطرات دورش را
در اولين بارش زمستاني از ذهن پاك كرده است
خاطره شعرهايي را كه هرگز نسروده بودم
خاطره آوازهايي را كه هرگز نخوانده بودي
(( نمی دونم شاعرش کیه ))




...
نوشته شده در دوشنبه هفتم اردیبهشت 1388 ساعت 8:34 شماره پست: 136
ماشین رو گذاشتم برای فروش.
پ.ن: نبود؟؟؟؟



شانس
نوشته شده در چهارشنبه نهم اردیبهشت 1388 ساعت 15:37 شماره پست: 137

خانم ف همیشه میگفت: (( شانس ما از در عقبه ))!!!!! هیچ وقت به درستی معنی این حرفش رو نفهمیدم. کسی میدونه معنیش چیه؟




قربون، پر
نوشته شده در یکشنبه سیزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 10:28 شماره پست: 138
بعد از کلی بالا و پایین کردن بالاخره دیروز غروب ماشین رو فروختم. از همین الان دلم براش تنگ شده. کلی ایران رو باهاش گشته بودیم. کجاها که نرفت؟




دعوت
نوشته شده در شنبه نوزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 10:38 شماره پست: 139
بلوتک یه شعری نوشته به اسم دعوت، سایتش ف ی ل ت ره
دعوت
من یک زن روشنفکرم
این را وبلاگم میگوید
من در وبلاگم می‌نویسم ج ن د ه و پری ود و س ک س و سوتین
اینها از من یک زن روشنفکر می‌سازد
من یک زن روشنفکرم
این را پروفایل چهارصد عکسه فیس بوکم می‌گوید
من در فیس بوک به دوستان دختر و پسر زیادی چسبیده ام
در عکس‌هایم می‌خندم و گاهی لیوان مشروبی هم به دست دارم
اینها از من یک زن روشنفکر می‌سازد
من یک زن روشنفکرم
ای را لیست ایمیل‌هایی که هر روز دریافت می‌کنم می‌گوید
در این ایمیل‌ها همه از عقب‌ ماندگی کشورشان ناراحتتند و نمی‌فهمند چرا ما در ایران استخر مختلط نداریم
در این ایمیل‌ها من برای نجات جان افراد اسمم را تایپ می‌کنم و دکمه اینتر را می‌زنم
اینها از من یک زن روشنفکر می‌سازد
من یک زن روشنفکرم
این را چت امروزم با آقای نویسنده روشنفکر می‌گوید که به موارد بالا اشاره می‌کنند.
این آقای نویسنده روشنفکر از پدر من دوسال بزرگترند. این را پروفایل فیس‌بوکشان می‌گوید.
در این چت این آقای نویسنده روشنفکر بعد از اینکه در ابتدا مرا «دخترم» خطاب کردند و گفتند که من یک زن روشنفکرم، به من پیشنهاد دوشب «عشق و حال» در لاس وگاس را دادند
قبول این پیشنهاد از من یک زن روشنفکر می‌سازد.
من یک زن روشنفکرم
این را عدم افشای نام این آقای نویسنده روشنفکر می‌گوید
من برای آقای نویسنده روشنفکر دونقطه پرانتز فرستادم و گفتم امیدوارم کار ویزایتان درست شود و بتوانید به مراسم فارغ التحصیلی دختران برسید
آقای نویسنده روشنفکر در جواب من دونقطه دی فرستادند و گفتند که «اینها بهانه است عزیزم. من مدت‌هاست وبلاگ تو را می‌ خوانم.» و بعد لینک اتاقی در هتل بلاژیو را می‌فرستند تا نظر مرا بدانند.
سکوتم از من یک زن روشنفکر می‌سازد
من یک زن روشنفکرم
که در کمال روشنی فکر می‌کنم حالا یک چیزی گفته. مست بوده.
من یک زن روشنفکرم
که به همه کتاب‌هایی که از او خوانده بودم فکر می‌کنم و به روشنی از خود می‌پرسم که نکند خودم «پا» دادم
من یک زن روشنفکرم
که از بوی پیاز داغ متنفرم و فکر می‌کنم در زندگی کارهای مهمتری از پیاز سرخ کردن هم وجود دارد.



روز از نو
نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم اردیبهشت 1388 ساعت 8:54 شماره پست: 140
دیلالای دیلالای دیلالای دیلالای دیلالای دیلالای دییلااااااااااااا لاااااااااااااااا یییییییییییییییییییی دیییییییلاااااااااااا لاااااااااااااا ییییییییی
و بالاخره دستانی که زنگ گوشی موبایل رو خفه میکنه... شش و پانزده دقیقه ی صبح... چشمایی خواب آلووووووووود.... زبونی زبر دستاهات رو میلیسه و دمب گربه توی دماغت رفته...چند تا فحش نثار زمین و زمان... کش و قوس... بیرون اومدن از رختخواب ... تلو تلو خوران رفتن به آشپزخونه و دکمه ی قهوه جوش رو زدن... غذای گربه رو دادن... رفتن به مستراح... تله ویزیون رو روشن کردن...
همه ی اینا نشون از شروع یه روز گند دیگه داره
پ.ن:
شعری از مجید حداد: فرزندی از جنس دارالمجانین

نوشته شده توسط مجید حداد
زنی با کفش های کتانی چینی
به دیوار سر خورده ای تکیه داده است
می گویند که زمانی سیگار می کشیده و سالهاست ترک کرده
می گویند فرزندانی نا همگون دارد
فرزندانی از جنس دارالمجانین
نسیم بوی تند و سرد ادکلن ارزان و کفش های کتانی چینی را به همراه دارد
بوی کافور می دهد نگاهش
ای زن!!!
همانجا بایست من حرف هایت باور ندارم!!!
نه, نه, تو مادر من نیستی!!!
شیون نکن,اشک نریز
نه,نه,تو هرگز در شرمگاهت فریاد های مرا نشنیدی
مادر من حتی پاک تر است از روسپیان خیابانهای ارزان قیمت
مادر من شهوت است
و نفرت از من و ناله های من در شرمگاه خود را همیشه همراه دارد
مادر نه, رهایم نکن!!! من ناخواسته ام!!!من را تا ابد در شرگاهت پاس بدار!!!
مادر من شاعر شعرهایی با قافیه آه و ناله شبانه است
نه زن باور نمی کنم ! تو مادر من نیستی!
مادر من همبستر شهوت های بی مایه وسر خورده است
مادر من لطافت تیغ های خود تراش است
مادرم من همچون خون آبه و زخم های چرک بسته است
ودرد کورتاژ در ماه چهارم حاملگی
مادر من حسرت است
مادر من در نوجوانی پیر زنی باکره بود که به او هدیه جز شکست ندادن
نه زن تو مادر من نیستی!!!تو فریاد های مرا در شرمگاهت نشنیدی!
مادر من در پنجمین ماهی که من ناله سر میدادم با دست های ضمخت خود حجابی از سنگ و ساروج بر سر می کرد
میدانم مادر تو هم گریستی به ناله های من
و از ترس اینکه بگویند اجاقت گور است قرص های ال-دی را دور ریختی
ولی من نا خواسته بودم مادر!!!
من فرزند تو نبودم
من فرزند شکست های تو بودم
فرزندی ناهمگون از جنس دارالمجانین



تکرار
نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم اردیبهشت 1388 ساعت 11:25 شماره پست: 141
سر تا پام عرق کرده، بوی عرق و سیگار و یه عطر خنک با هم قاطی شده، دلم میخواد آغوشم رو باز کنم و نیستی رو بغل کنم، تا ابد، یه هماغوشی بی وقفه، در سکوت، بی زمانی، معلق... از این تناسخ هرزه گرد متنفرم. تکرار مکرر تکرر عرعرعر باز هم عر



سبز
نوشته شده در یکشنبه سوم خرداد 1388 ساعت 9:53 شماره پست: 142
آخ که دلم لک زده برای بستن یه دستبند سبز به دور مچ دست راستم.
خوشتیپ ترین پسری رو که دیدین دستبند سبز بسته و به موسوی رای میده، خب منم دیگه.



به موسوی رای میدهم
نوشته شده در پنجشنبه هفتم خرداد 1388 ساعت 18:53 شماره پست: 143
آنقدر در این سالها در باره ی لزوم شرکت در انتخابات و اینکه اگر شرکت نکنیم چه میشود و ... حرف زده ام، بحث کرده ام و فحش شنیده ام که شرکت در انتخابات برایم یک امر بدیهی ست. من در انتخابات شرکت میکنم چون آینده ی کشور و مردمم برایم مهم است. چون میدانم که اگر شرکت نکنم و نکنیم چه میشود. میدانم که با شرکت نکردن هیچ معجزه ای رخ نمیدهد و پیامدش اوضاع کنونی ست ــ که میبینیم ـــ. در انتخابات شرکت میکنم چون رای دادن کمترین کاری ست که برای بهبود اوضاع میتوانم انجام دهم. کمترین هزینه را دارد. برای رای دادن انرژی زیادی هدر نمی رود، خونی ریخته نمی شود و خشونتی در کار نیست در عین حالی که نتیجه ی رای دادنم میتواند بسیار پر بار باشد. میتواند کسی را بر کرسی فرهنگ بنشاند که در پی افروختن چراغی ست، میتواند کسی را حاکم کند که از دیده شدنش در مجامع بین المللی شرمسار نشوم و از اینکه او نماینده ی ایران و ایرانی ست غمباد نگیرم. رای من میتواند کسی را رییس دولت کند که صدایش سوهان روح نباشد، به شعور انسان توهین نکند و مخاطب را گوسفند نپندارد. رای من می تواند مقدسات را مقدس نگهداشته و تقدس را از چهره ی اهریمن بزداید. رای من (( آری )) به آزادی و خوبی و مهربانی و سبزی و سبزینگی ست.
من به میر حسین موسوی رای میدهم نه به خاطر اینکه او ایده آل من است، نه، از قضا کلی نقد به او و عملکردش دارم ولی در حال حاظر بهترین گزینه است. به میر حسین رای میدهم چون در نیم ساعتی که بعد از ۲۰ سال در تله ویزیون سخن گفت به کارهایی که نمیتواند بکند و یا اعتقادی ندارد نپرداخت. از آزادی زنان و تغییر قانون اساسی حرفی نزد، از رابطه ی با آمریکا چیزی نگفت، وعده ی پول و صدقه نداد و سیب زمینی مجانی به میان مردم نفرستاد. من به صداقتش رای میدهم.
در این دوره ای که اگر دست زنت را بگیری به بی ناموسی متهم می شوی، من به زنی که در کنار اوست رای میدهم، به زنی که هنرمند است، به زنی که با دانشگاه بیگانه نیست و چادر را کسی به زور سرش نکرده است، به زنی که وجودش غنیمتی ست و چهره اش مادرانه و سخنانش آرام بخش، من به زنی که در کنار اوست رای میدهم.
به پیشینه ی میر حسین رای میدهم. به زمانی که علی رغم بمب و خمپاره و شکستن دیوار صوتی و خون و حجله و نفت بشکه ای هشت دلار و صف و کوپن و ... اما، غم نان میگذاشت و کسی گرسنه نبود و شکاف طبقاتی بیداد نمیکرد. به دوره ای که چند میلیارد از بودجه ی مملکت گم نمیشد!!! به دوره ای که قطع برق و خاموشی برای همه بود. به دوره ای که مستضعف، به قشر آسیب پذیر تبدیل نشده بود. به خاطره های کودکی رای میدهم.
من به میر حسین موسوی رای میدهم چون در هر جمله، سه بار نمی گوید که مدرکش چیست و استاد دانشگاه است و سواد دارد بلکه نقاشی ها و آثارش سخن میگویند. چون میدانم که دل در گرو تاریخ و هنر دارد و در سال هایی که سکوت سر و رویش را سپید کرد در پی معرفی آثار هنری و بناهای باستانی ایران بود. چون میدانم که آب بر آرامگاه کوروش نمیبندد و خود را رییس جمهور ایران میداند و در مقابل مردم پاسخ گوست.
به موسوی رای میدهم چون حتی اگر ایده آلم نباشد، از دیگر نامزدها بهتر است. من اعتقاد دارم کسی که حتی یک درصد از دیگری بهتر باشد باید قدرت را در دست بگیرد چون یک کار نیک انجام میدهد که دیگری نمیتواند. به موسوی رای میدهم چون او را بسیار درصد از بقیه بهتر میدانم.
به موسوی رای میدهم چون عار دارم از اینکه اجنبی به خاکم لشگر کشی کند و برایم آزادی!!! به ارمغان بیاورد.
به موسوی رای میدهم چون تنها گزینه ی موجود است. چون اگر انتخاب شود، در انتخابات آینده هراسی از تقلب در انتخابات ندارم و به وزارت کشورش از این نظر ایمان دارم.
به موسوی رای میدهم چون ایرانیم و کشورم را دوست دارم.
به امید فردایی سبز
پ.ن: تا کی به انتظار قیامت توان نشست بر خیز تا هزار قیامت به پا کنی




میرحسین
نوشته شده در دوشنبه هجدهم خرداد 1388 ساعت 20:2 شماره پست: 144
یکشنبه ۱۰ خرداد ماشین جدیدم رو تحویل گرفتم. اسمش رو میرحسین میگذارم.



عروسی شغالان
نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم خرداد 1388 ساعت 18:9 شماره پست: 145
دیروز صبح در حالی از خواب بیدار شدم که شده بود آنچه کردند و میدانند. نتایجی عجیب و غریب از شبکه ی خبر پخش میشد و من حیرت زده می دیدم. اولین فکری که از ذهنم گذشت این بود: (( اصلاحات مرد، زنده باد انقلاب )). سخت در عجبم که آیا این شعبده بازان و متقلبین دوستدار نظام و انقلاب هستند یا خود در حال تیشه زدن به ریشه ی نظام هستند.
پ.ن ۱ : بعد از رای دادن، خیر سرمون رفتیم ویلای انزلی تا جشن پیروزی رو اونجا بگیریم ولی افسوس که امروز با دماغ آویزون و پر از خشم و نفرت و آماده ی انفجار به تهران بر گشتیم و این بدترین سفر عمرم بود.
پ.ن ۲ : قرار ما فردا ساعت 4 میدوون انقلاب تا آزادی
پ.ن ۳ : دیروز یه سر رفتیم لاهیجان سوار تله کابین بشیم و اوج بگیریم و از کثافت زمین دور شیم. به آرامش کوه پناه برده بودیم و زیبایی جنگل، که به ناگاه چند موتور سوار به همراه چند تا ماشین بوق بوق کنان از راه رسیدند و هر کدوم یک پرچم ایران به دست داشتند. پیروزی نامزد محبوبشون رو جشن گرفته بودند. ناخودآگاه به یاد این شعر افتادم:
هوای جنگل اینک
آفتاب و یا که باران است
عروسی شغالان است.




اطلاع رسونی
نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم خرداد 1388 ساعت 21:37 شماره پست: 146
نازلی از من پرسیده بود: (( تو این وضع که وسیله ارتباطی نداریم بلاگ ات می تونه یه وسیله خوب باشه.الان که باید باشی کجایی؟ )). در جوابش باید بگم که کنار شما هستم. توی همین کوچه پس کوچه های این شهر نا آرام، میون سیل جمعیت، پر از خشم و البته امید به فردایی نا معلوم. در مورد وبلاگ هم گرچه اعتقاد دارم جماعت وبلاگ خوان، البته اکثریتشون، موضع مشخصی دارند و خوشبختانه حرفه ای هاشون اغلب روشنفکرند ولی در برابر خیل عظیم کسایی که تا نوک بینیشون رو بیشتر نمیبینند ... بگذریم، حق با توئه و باید اطلاع رسونی کرد.
پ.ن۱: به گزارش خبرنگار قلم نیوز ، متن بیانیه میرحسین موسوی به این شرح است:

بسمه تعالی

ملت شریف ایران

همانگونه که می دانید طی روزهای گذشته و در نتیجه برخوردهای غیرقانونی و خشونت بار با منتقدان و معترضان نسبت به نتایج انتخابات ریاست جمهوری شماری از هموطنانمان مصدوم و تعدادی نیز به شهادت رسیده اند. اینجانب ضمن عرض تسلیت به خانواده های شهدا و همدردی با مصدومان و مجروحان از همگان درخواست می کنم بعد از ظهر روز پنج شنبه بیست و هشتم خردادماه به هرصورت ممکن، اعم از اجتماع در مساجد و تکایا و یا برگزاری راهپیمایی های مسالمت آمیز با استفاده از نمادهای سوگواری همدردی خود را با بازماندگان اعلام کنند و بدیهی است که خود نیز در این مراسم شرکت خواهم کرد.

میرحسین موسوی

پ.ن۲: درخواست جدید صدور مجوز راهپیمایی در خیابان آزادی
به گزارش قلم نیوز، مجمع روحانیون مبارز در نامه‌ای به فرمانداری تهران برای روز شنبه مورخ 30/3/88 به منظور برگزاری راهپیمایی از میدان انقلاب تا آزادی درخواست مجوز کرد.
یک مقام مسوول در مجمع در این باره گفت: در این راهپیمایی که با حضور حجت الاسلام و المسلمین خاتمی و اعضای مجمع برگزار خواهد شد، میرحسین موسوی سخنرانی خواهد کرد.
وی اظهار کرد: در پی تقاضای مکرر مردم حق طلب برای صیانت از آراء خود در نامه‌ای به فرمانداری تهران صدور این مجوز درخواست شد.
این راهپیمایی درصورت اخذ مجوز از ساعت 16 تا 19 بعدازظهر صورت می‌گیرد. هدف از این راهپیمایی پی‌گیری مطالبات قانونی مردم و تداوم اعتراض مدنی آنان است.




دروود
نوشته شده در شنبه سی ام خرداد 1388 ساعت 19:42 شماره پست: 147
این روزها به ایرانی بودنم افتخار میکنم. سرم رو بالا میگیرم. دروود به شرفتون.
پ.ن۱: اطلاعیه مهم واحد فن آوری اطلاعات ستاد مهندس میرحسین موسوی
به اطلاع هموطنان عزیز میرساند با توجه به مسائل پیش آمده در روزهای اخیر و خبرسازی های مختلف از رسانه های غیر رسمی در مورد اظهارات جناب آقای مهندس میرحسین موسوی، از این پس تا اطلاع ثانوی اخبار رسمی مهندس میرحسین موسوی تنها از وب سایت خبری قلم نیوز انتشار یافته و اعلام میگردد ستاد مهندس میرحسین موسوی در قبال اخبار غیر رسمی تولیدی توسط سایر سایتها - حتی سایتهای اعلام شده در زمان تبلیغات انتخابات - هیچ گونه مسئولیتی نخواهد داشت.
لازم به توضیح است در حال حاضر وبسایت قلم نیوز در اختیار ستاد مهندس میرحسین موسوی است و در صورتیکه مشکلی اعم از هک و یا ربوده شدن دامنه بوجود آمده باشد به سرعت از طریق همین وبسایت خبررسانی می گردد.
همچنین اعلام میگردد پایگاه خبری قلم نیوز از طریق دامنه های ghalamnews.ir و ghalamnews.org قابل دسترس بوده و دامنه ghalamnews.com غیر معتبر و متعلق به فردی ناشناس می باشد.
پ.ن: وبسایت رسمی ستاد مهندس میرحسین موسوی




به کدام گناه
نوشته شده در دوشنبه یکم تیر 1388 ساعت 23:52 شماره پست: 148
بای ذنب قتلت



برگ سبز
نوشته شده در سه شنبه دوم تیر 1388 ساعت 21:26 شماره پست: 149
برگ سبزم میروم.
راه ما روشن ولی هموار نیست
نه، گریزی دیگر از این راه نیست
میرویم.
پ.ن: نمیدونم شاعرش کیه ولی میدونم که باید رفت.




ممنون میرحسین
نوشته شده در پنجشنبه چهارم تیر 1388 ساعت 19:50 شماره پست: 150
یکی دو روزی هست که از این ور و اون ور میشنوم که میگن:(( همه چیز تموم شد، باید چهار سال دیگه تحمل کرد و ...)). نمیدونم شاید حق دارن، گرچه همه چیز به خود ماها بستگی داره. ولی از این حرفا گذشته میخوام همینجا از میر حسین موسوی تشکر کنم. شاید به خاطر اینکه خونی ریخته نشه و ... چند روزیه که سکوت کرده اما میخوام بدونه که ما جوونای ایران ازش حمایت میکنیم و دوستش داریم. شاید موج سبز سرکوب بشه؟ ولی میر حسین از تو ممنونم برای روزهای قشنگی که برامون بوجود آوردی، برای شبهایی که نور امید به اونها تابید، برای همه ی شور و هیجانی که پا به زندگی ما گذاشت، ازت تشکر میکنم برای اشک های شوقی که از چشمهای خشکمون جاری میشد وقتی که به فردای بهتر فکر میکردیم، برای تک تک لحظاتی که امیدوار بودیم به تغییر وضع موجود، به آزادی، به دمیدن هوای تازه، به اتمام دروغ و تظاهر و عوام فریبی، برای اینکه چند روزی احساس پوچ بودن از ما دور شد، برای حس زندگی، برای حرکت، برای باور کردن خودمون، برای شکستن سکوت، برای تمرین سکوت، برای عشقی که در صفوف سبز معترضین موج میزد، ازت ممنونم برای لبخندت، لبخندی که زورکی نبود، لبخندی که از صد تا فحش بدتر نبود، ازت ممنونم به خاطر صداقتت، به خاطر اینکه اومدی و میخوام بدونی که هر حادثه ای که پیش بیاد باز هم برای ما عزیزی، عزیزی تا وقتی که انسان رو رعایت کنی. ازت ممنونم میر حسین. حالا که بعد از این همه سال، بعد از کلی انتظار،اومدی، بمون، کم نیار، تمام امید ما به فردایی بهتر و انسانی تره، جان ندا خرابش نکن.




اگه بارون بزنه
نوشته شده در سه شنبه نهم تیر 1388 ساعت 12:22 شماره پست: 151
اگه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه
پ.ن: فعلآ که چشم ما فقط داره میباره و البته هنوز امیدواریم.



بیانیه کروبی
نوشته شده در چهارشنبه دهم تیر 1388 ساعت 15:13 شماره پست: 152
بسمه تعالی

انا لله و انا الیه راجعون
ملت بزرگ و فهیم ایران!
لازم می دانم ابتدا از مردم ایران عذرخواهی کنم؛ هم به خاطر چندین ماه اصرار و ابرام برای حضور در انتخابات ریاست جمهوری و هم به خاطر همه آن عزیزانی که در این مدت زحمات زیادی را برای آنها موجب شدم و با لطف و عنایت خود مسیر انتخابات را هموار و زمینه حضور عظیم و بی سابقه ای را فراهم کردند.
پیش از همه اذعان می کنم که بسیاری از شما پیشتر و دقیق تر می دانستید که چه خواهد شد و متوجه شده بودید،همان گاه که می پرسیدید «چه تضمینی برای آرای ما وجود دارد»، یا زمانی که می گفتید «نتیجه انتخابات معلوم است و شما آب در هاون می کوبید.»
با این همه می خواهم بگویم از کرده خود پشیمان نیستم و شما هم از این تلاش عظیم و حضور یکپارچه ضرر نکرده اید.حرکت ما در جهت تحکیم مبانی جمهوریت، اسلامیت و ایرانیت بود و ماه ها با کمک دوستانمان تلاش بی وقفه ای داشتیم که «مطالبه محوری» را در صحنه انتخابات به یک اصل تبدیل کنیم و با توجه به اوضاع و شرایط کشور آنچه به عنوان برنامه و راه برون رفت از شرایط فعلی می توان انجام داد را برای حل مشکلات مردم و تحکیم پایه های استقلال و آزادی در کشور عنوان کنیم.
ما برای تغییر آمده بودیم،گرچه نیروهای غیبی و ظاهری مانع از تغییر در قوه مجریه شدند. با این همه فراتر از این تغییری در شرایط کشور و روحیات جامعه و آگاهی مردم بیش از آنچه تصور می شد، صورت گرفت و اذعان می کنم که این تغییر به مراتب فراتر از تصمیم من بود.
آمدنم در صحنه انتخابات به یاد و عشق امام راحل بود، به یاد روزهای فداکاری و از خودگذشتگی، قدم نهادن در مسیر مسوولیت پذیری و نه جاه پرستی ، خودخواهی و تحقیر دیگران.
آمدن برای گفت و گوهای بالنده تر اجتماعی و نه طرد هر کسی که غیر از سخن من کلمه ای به زبان می راند؛
آمدن برای گفت و گو و شکستن فضای یکسویه حاکم بر اوضاع کشور عمومی؛
آمدن برای دیدن بهتر و کامل تر جریان اداره کشور؛
آمدن برای روشن کردن چرخه ناکارآمد مدیریت اجتماعی کشور؛
آمدن برای تغییر در سیاست های تحکم آمیز و تحجرمآبانه داخلی؛
آمدن برای گفتن از موضع استقلال، شجاعت وحریت ؛
آمدن برای غبار روبی از چهره جوان و نوجوان ، دانشگاه و اصحاب فکر و اندیشه؛
آمدن برای تعامل با همسایگان و دولت های خارجی؛
آمدن برای بازداری از شکل گیری فرهنگ و ادبیات مستبدانه در عرصه جامعه؛
آمدن برای شفاف سازی امور اجرایی و ارتباط بخش های گوناگون اقتصادی و برنامه محوری؛
آمدن برای همه این ها و همه آنچه گفته شد و غیر از این ها همه برای تغییر بود و تغییر برای ایران. حاصل این همه آمدن ها که زمان وسیعی را به همراه اراده و ارادت به ملت بود، آن شد که توانستیم فضای یخ زده کشور را شکستیم ، مطالباتی که حق مردم بود بازگو و بازتعریف کردیم، افق نقد را به طلوع سپیدی نزدیک تر سازیم ، جرات گفتن و شنیدن را برای مسوولان و نامزدها به اوج رساندیم ، شجاعت دیدن واقعیت ها را در همه زمینه ها ارتقا بخشیدیم ، گفت و گو با همسایگان ، آمریکا ، اعراب و مسلمانان را به جایگاه مطمئنی نزدیک ساختیم و با ارائه برنامه ها ، بیانیه ها ، اعلام مواضع و دیدگاه ها ، ناگفته های بزرگی را با عظمت گفتیم و جامعه را از ترس های غیر منطقی دور کردیم و همگان را این سو و آن سوی مرزها ایران به گفت و گو ترغیب کردیم و شما در همه این لحظات و برداشتن این گام ها همراه و یاور من بودید و چگونه می توان فراموش کرد شکوه شب های پیش از 22 خرداد را که همه ایران یکپارچه شور سیاسی و شوق انتخابات شده بود و دنیا با همه بزرگی خیره بر این عظمت و آزادگی حاصل از انقلاب اسلامی. چه تصاویر به یاد ماندنی از آن همه شب ها و شورها و جوان ها که ایران را یکپارچه غرق در مردمسالاری و حضور سیاسی ساخته بود. چقدر دنیا از آن شب ها و انقلاب و عظمت ایران یاد کرد و چه باورنکردنی که یک هفته بعد تصاویر آن شکوه به فریاد اعتراض و الله و اکبر شبانه تبدیل شد و خون به سنگفرش خیابان پاشید و با ضرب باتوم ها و گاز اشک آور به جان زن و مرد و پیر و جوان .... و چه سقوط آزادی از اوج قله عظمت در تصویر جهانی به حاکمیت شلاق و زندان گلوله ...
با چکمه و باتوم به جان و مال مردم هجوم بردند، صدها نفر سازماندهی شده به خوابگاه دانشجویان حمله کردند و قلب دختر جوان را با گلوله شکافتند و از پشت بام مسجد با یونیفرم مردم را به گلوله بستند و صدها نفر را در خانه و خیابان دستگیر کردند و تا سر حد مرگ کتک زدند و چه زشتی هایی که در کلام در حق آنها روا داشتند. ده ها نفر از رجال مذهبی و سیاسی را شبانه دستبند زدند و وا اسفا که چه زود انتقام دو ماه آزادی نسبی را گرفتند و همه را روانه زندان ها و سلول انفرادی کردند تا در چنین شرایطی سخت لب به سخن بگشایند و به انقلاب مخملی اعتراف کنند!
این چه انقلاب مخملی است که رهبران آن دو تن از زنده ترین و با سابقه ترین یاران امامند و مورد تایید شورای نگهبان و رهبری برای حضور در انتخابات و حداقل 15 میلیون نفر(بر اساس شمارش خود طرف) به آنها رای داده اند ؟
رویای انقلاب مخملی در ذهن این ها بوده یا آنها که کابوس آن را می دیدند و نیرو به همسایه شمالی گسیل داشتند که آموزش ببینند تا چگونه مردم را با حالت ارعاب و قیافه مهیب و هجوم موتور و زدن باتوم و پرتاب گاز فلفل و زدن کابل بر سر پیر و جوان و زن و مرد و اتومبیل و مغازه بترسانند تا مبادا کسی جرات حضور آرام و در صحنه اعتراض ماندن را به خود بدهد و بعدها هم با همان روش های تبلیغاتی و در بوق کردن حرف های غیر واقعی، همه را محکوم به اغتشاش ، انقلاب مخملی ، تخریب و ده ها اتهام دیگر نموده و تا جایی پیش رفتند که مردم را به قتل یکدیگر و رفتن در لباس بسیج برای زدن خودشان هم متهم کردند!
به راستی که این انتخابات در عین اینکه پرشور ترین ، سیاسی ترین و با شکوه ترین انتخابات در این سی سال بود ، پر مساله ترین نیز بود که با اعتراض های گسترده مردم ، شخصیت های سیاسی و گروه ها مواجه شد و متاسفانه نهادهای مسوول به جای پاسخگویی و رفع شبهات درباره تردید های جدی و تخلفات اساسی خواستند با طرح ادعاهای مضحک همه چیز را تحت تاثیر قرار دهند. شما مردم حق دارید که لااقل این سوال را از نظام بپرسید که چگونه دو تن از یاران انقلاب که مورد تایید و با صلاحیت و نیز همه گروه های اطرافشان یک شبه به عاملان انقلاب مخملی و هواداران گروه های اغتشاشگر و مردم معترض ناآگاه تبدیل شدند ؟
چگونه می توان این همه را به مصاف سیاسی و انتخابات خواند و ناگهان در پایان یا میانه راه چنگ و دندان نشان داد و از همه امکانات و ابزارها و صدا و سیما و تریبون های مذهبی و نيروهاي انتظامي و امنيتي و باتوم و گاز اشک آور و زندان و شکنجه و تیر و تفنگ استفاده و بعد هم ادعا کرد که همه این ها تقصیر «خود شما» است ! صدا و سیما را با بودجه ملی به خدمت گرفت، برنامه پشیمان سازی به راه انداخت و در همین حال خود را به حمایت 40 میلیون رای دهنده در انتخابات مفتخر دانست ؟! این همان شعار پر مغز راهپیمایی مردم از انقلاب تا آزادی است که می گفتند: «رای ما را دزدیدند ، دارند باهاش پز می دهند.»
لازم می دانم در این مقطع که به ظاهر سیر اداری انتخابات را پایان یافته تلقی کردند ، مواردی را به عرض شما ملت شریف برسانم :
1. کتاب قطور خاطرات انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری نه تنها ذهن جامعه را پر کرده و توجه جامعه جهانی را متوجه ایران و مسوولین اجرا و نظارت و همه تصمیم سازان نموده که برای همیشه در یادها و خاطره جامعه و تاریخ باقی خواهد ماند. در یک طرف مردمی که نظام و کشورشان را می خواستند و مجد و عظمت آن را آرزو داشتند و به کیان آن فکر می کردند و در ظلمات یاس و ناباوری روح امید را در خود احیا نموده و برای تغییر و ساختن ایرانی از نو آمدند ولی با عبور از میدان های مین و موانع ، ناباورانه با کمین به اصطلاح اجرا و نظارت دولت مواجه شدند که برای آنان و به نام آنان و بی شباهت به انتخاب و رای آنان ، انتخاباتی را مهندسی نموده بود. در حقیقت هم ما و هم مردم بر اساس وعده و وعیده ها و نمایش فضای دموکراسی بر این باور بودیم که هنوز کفگیر منافع مادی به ته دیگ امانت داری و دیانت و اخلاق اجتماعی نخورده و ته مانده ای از پاکی و صداقت می تواند از رای مردم صیانت وآن را همان گونه که بود اعلام کند. در اینجا باید اذعان کنم که مردم و برخی کارشناسان و صاحب نظران بهتر از ما شرایط انتخابات را می شناختند و به کرات بی حاصلی برگزاری انتخابات و حساب کردن روی آرای مردم را یادآوری می کردند که مجدانه بابت این حسن ظن به مسوولین از مردم عذرخواهی می کنم.
2. برای همه شهدای این ماجراهای انتخاباتی از خداوند رحمان آمرزش طلب می کنم و آرزو می کنم در سلسله شهدا محسوب شوند. به تک تک خانواده هایشان تسلیت می گویم و ضمن ابراز تاسف از اینکه حتی امکانات تجلیل و بزرگداشت مناسبی هم برای تشییع و دفن و فاتحه فرزندانشان فراهم نشده ، با آنها همدردی می کنم. برای همه عزیزان ، مجروحان و آسیب دیدگان بهبود و شفای عاجل طلب می کنم و مقصر همه این شهادت ها ، جرح و تخریب ها و اغتشاش ها را کسانی می دانم که حقوق مردم را زیر پا گذاشتند ، حتی به آنها اجازه راهپیمایی آرام ندادند و نه تنها امنیت آنها را تامین نکردند که آنان را مورد هجوم و ضرب و شتم و توهین و تحقیر قرار دادند.
3. فضای امنیتی که پس از انتخابات در کشور ایجاد شده مولود افکار معیوب و توهم توطئه های خود ساخته ای است که متاسفانه تلاش می شود با تبلیغات و استفاده یک طرفه از صدا و سیما آن را یک طرفه به اثبات رسانند. هیچ یک از گروه های سیاسی شناخته شده و شخصیت های سیاسی شناخته شده و شخصیت های عزیز سیاسی و میلیون ها نفر مردمی که در راهپیمایی های آرام و مدنی حضور داشتند هیچ مطالبه ای نداشتند جز اینکه رایشان چه شد. آنها جز در فکر حق آزادی و انتخابشان نبودند و توهم توطئه انقلاب مخملی ابزار سرکوب و برخورد با مخالفان سیاسی جریان حاکم است. اصولا انقلاب های مخملی در کشورهای اقمار شوروی سابق رخ داده ، شرایط خاص خود را دارد و در هیج جای دیگری نیز نمونه ندارد. مگر ما جز اقمار شوروی سابق بوده یا شده ایم ؟ انقلاب مخملی با حضور افراد وابسته به انقلابی چون آقای موسوی و اینجانب و ده ها میلیون ها نفری که به آنها رای نداده اند، معنی ندارد. دستگیری و زندانی کردن هزاران تن از اقشار مختلف و از آن جمله چهره های سیاسی ، اجتماعی ، دانشگاهی و مطبوعاتی و نگران داشتن خانواده هایشان بدون هیچ اتهامی و بعضا به صورت آدم ربایی، خلاف قانون و مصالح نظام و کشور است ، اینان باید هر چه سریعتر آزاد و از آنها اعاده حیثیت شود.
4. با ساز و کاری که قبل از انتخابات و توسط دولت و شورای نگهبان و برخی نهادهای عمومی انجام شده و نیز نحوه اجرای انتخابات و دخالت های دولت و نمایش شکایت پذیری و بازشماری آرای شورای نگهبان و وقایع بعد از آن را عاملی در جهت باطل بودن انتخابات می دانم و بر همین اساس دولت برآمده از آن را دارای مشروعیت و مقبولیت نمی دانم و در هیچ برنامه ای از جمله تنفیذ و تحلیف آن شرکت نخواهم کرد.
5. به عنوان خدمتگزار کوچک مردم ، انقلاب و نظام اسلامی و شاگر بی ادعای امام راحل از همه مردمی که در انتخابات شرکت کردند و به خصوص پس انتخابات نیز نسبت به پیگیری نتایج صحیح آن حساس بوده و هزینه ها پرداختند، قدردانی می کنم و به پیشگاه همه آنها سر تعظیم فرو می آورم، هر چند که با قدر ناشناسی بی سابقه ای مواجه شدند و مزدشان را با اتهام اغتشاش و انقلاب مخملی ، ترور ، خس و خاشاک ، ده ها توهین دیگر و سرکوب گرفتند اما به همه توصیه می کنم که راه انقلاب و امام و مصلحت کشور را با این ناملایمات رها نکنید، روحیه انقلابی و اسلامی و شعور سیاسی خود را پاس دارید ، همچنان به مانند امام که از «جمهوریت» همپای«اسلامیت» ارزش می داد، در مقابل تحجر ، واپس گرایی و تغییرات بدعت گونه دفاع کنید و بدانید که خط امام تنها راه نجات مردم و کشور در مقابل دیکتاتوری ، سرکوب ، واپس گرایی و اسلام طالبانی است. گرچه این انتخابات و حوادث پس از آن به ارکان نظام و اعتماد شما آسیب جدی وارد کرد اما مطمئن باشید که رای و اراده مردم پیروز نهایی این تحولات خواهد بود.
6. بیشتر از گذشته به همه آنچه به عنوان برنامه انتخاباتی برای کشور مطرح کردم ، باور دارم و از همکاران می خواهم به آنچه مطرح کرده ام ، فکر کنند :به لزوم برنامه محوری در اداره کشور، احیای حقوق شهروندی،احیای آزادی های سیاسی و اجتماعی، پرداختن به حقوق اقلیت های مذهبی و قومی و توجه جدی به مطالبات اقشار گوناگون، ارزش های فرهنگی و زبانی متنوع ایران ، توجه به حقوق زنان و برابری های مورد توجه و مطالبه آنان، استفاده از ظرفیت های به فراموشی سپرده شده قانون اساسی و چنانچه لازم باشد تغییر و بازنگری قانون اساسی به ویژه در ارتباط با قانون شوراها ، اداره مناطق مختلف کشور،مسایل مربوط به انتخابات و نظارت شورای نگهبان و موارد دیگر.
7. در جریان انتخابات و پس از اعلام نتیجه حیرت آور و اعجاب انگیز آن از هیچ اقدامی ولو مخاطره آمیز دریغ نکرده ام که مواردی از آن حسب اقتضا از طریق بیانیه هایی به استحضار شما ملت بزرگ رسیده و طبعا بعضی از اقدامات دیگر در وقت مناسب اعلام خواهد ولی اجمالا یادآوری می کنم از هیچ فرصت متصوری همچون تماس، رایزنی، مکاتبه محرمانه با مراجع دینی و شخص رهبری و هر شخص حقیقی و حقوقی تاثیرگذار دیگر غفلت نکرده ام و صادقانه به شما می گویم که آنچه در توانم بوده است را انجام داده ام، هرچند که در مواردی قرین توفیق نبوده است.
8. ضروری ترین مساله در شرایط کنونی حفظ روحیه انقلابی و سیاسی در برابر کسانی است که می خواهند مردم نا امید شده و از صحنه انتخابات خارج شوند.همه باید وحدت انقلابی و روحیه سیاسی را حفظ کرده و با جریان عظیمی که در این انتخابات به حرکت در آمده و خودآگاهی خود را بازیافته به تشکیل و تقویت تشکل های مدنی و حضور در احزاب و گروه های سیاسی اصلاح طلب و تحول خواه و امیدوار به آینده بپردازند. من به سهم خود برای هرگونه همکاری با افراد و گروه های سیاسی تحول خواه در این مقطع حساس که به نظر می رسد «جمهوریت» در کنار «اسلامیت» و «ایرانیت» در خطر است، دست همکاری و تشکیل جلسه واحد تحول خواهی و حرکت و تغییر را دراز می کنم و از همه شخصیت ها و گروه های مختلف که به اندیشه امام وفادارند، دعوت می کنم به این امر عظیم اقدام کنند.
مهدی کروبی تا آخر عمر پای این مردم و انقلاب اسلامی ایستاده است و تمامی مطالبات ملت را با تمام وجود و در قالب برنامه های اعلام شده به هر نحو ممکن پیگیری می کنم و در هر شرایطی با هر امکانی به مبارزه ادامه خواهم داد و با دعوت از همه این راه تاکید می نمایم که راه مصلحت کشور و انقلاب امام راحل به ایستادگی و هوشیاری و حفظ آرامش و اجتناب از هر گونه پراکنده کاری نیاز دارد. از علمای اسلام و بزرگان نیز دعوت می کنم که در صحنه سیاسی کشور و مصالح مردم مثل گذشته فعال و با نشاط باشند و به راهنمایی آنها مثل گذشته همت گمارند.

مهدی کروبی
۹ تیر ۱۳۸۸



رای من سبز بود
نوشته شده در پنجشنبه یازدهم تیر 1388 ساعت 15:57 شماره پست: 153
رای سبز ما اسم سیاه تو نبود.
با این همه،
با تمامی مردگان خویش
بر خرسنگ های خاموشی
در کار تیز کردن پنجه های خویشیم
ــــ چرا که
یکه و تنها
به خود نوید داده ایم
آزادی را

پ.ن: این پست معرکه رو از دست ندین.





سبز خواهم شد
نوشته شده در سه شنبه شانزدهم تیر 1388 ساعت 21:14 شماره پست: 154
بیایید سبز بنویسیم
پ.ن: وبلاگستان سبز خواهد شد